Tuesday, November 24, 2009

به گمانم فرقی نکند از کدام راه بروی، کنار تمام جاده ها پیرزنانی کاسه بدست طلبِ لقمه ای نان می کنند. تصمیمت را گرفته باشی یا نه از رنج گریزی نیست.
چشم بندهای سیاه سالهاست نخ نما شده اند
.
.

Friday, November 20, 2009

می شود

کار به جایی رسیده که برای زندگی کردن بهانه می خواهیم، اما مرگ دم دست است، راحت و بی بهانه و آسان می شود مُرد هر لحظه. می شود در کسری از ثانیه از حال رفت و رفت در عوالم دیگر. می شود زندگی را از یاد برد، می شود زندگی را از هوش رفت بی بهانه ای
.
.

Thursday, November 19, 2009

سرم را در سینه اش فرو برده بودم و لابه لای هق هق ها فریاد می زدم که:" فکر می کنی من حالا که مستم حالم بده تو نمی دونی اما واقعیت از این بدتره... واقعیت از این بدتره..." می دانستم که نمی فهمد. نمی فهمد بغضم را که متصل دلم را سوراخ می کند و پایین می رود و به هیچ جا نمی رسد. حواسش نیست هفته ای را با بیخیالی گذراندن هیچ دردی از هیچ کجایمان درمان نکرده. نمی داند واقعیت از آنجایی دوباره بد می شود که وقت نهار، علی ماجرای مرگ رامین همکلاسی اش را تعریف کند و بعد گزارش کاملش را از زبان گوینده اخبار بشنوی و بغضت را به زور فرو دهی. از آنجایی بدترین می شود که بشنوی رفیقت را بعد از دادن مشتی ستاره می خواهند دو سال زنده گی اش را هم پشت میله ها ازش بگیرند و همه می دانسته اند بجز تو که مبادا به همین حالی درایی که آمده ای. همین حالی که هی ته دلت خالی شود ، انگشتانت یخ کند و از چشمانت حرارت بیرون بزند. همین حالی که بختک دلتنگی رویت خیمه کند و بخواهی همه ی رفقایت را در آغوش بگیری مبادا دست کسی بهشان برسد. همین حال دل آشوبه ای که آماده باشی به آن رفیق دیگرت التماس کنی که نیاید تا مبادا گوینده خبر گزارشی هم از او بخواند. اما یک جوری است که نمی شود. نه می شود گفت بیا نه می شود گفت نیا. فقط می شود منتظر بود، روزش که رسید انگشت ها را بالا برد و فریاد کشید، دوید، اشک ریخت، در آغوش گرفت و گاهی وقتی هم در آن وسط های مستی فریاد کرد که" واقعیت از این بدتره" گیریم به این امید که بهتر شد... روزی.
.
.

Wednesday, November 11, 2009

با شما هیچ کارم نیست
قاتل زمانم
چیز را... وقت را می کُشم
...
می دانی از چه سخن می گویم

هان؟
.
.

Tuesday, November 10, 2009


می توانم نگه دارم دستی دیگر را
چرا که کسی دستِ مرا گرفته است...


پاییز هشتاد و هشت، شب چهل و نهم.
....

.

Saturday, October 31, 2009


همین که خواسته‌ای در جامعه متولد می‌شود دیگر هیچ کس قادر نیست از برآورده شدن آن ممانعت کند و دولت‌ها تنها می‌توانند بر مقادیری چون زمان و میزان و شکل تحقق آن تاثیر بگذارند.

میرحسین موسوی
.
.
شما که نشستی می گی نکش. هشدار می دی که " خیلی داری می کشی ها" . با شمام. چَن بار یادآوری کنم که پاییزه عزیز من. پایییییز! متوجهی؟ تابستون بود اصن دیدی شما ما رو آتیش به دست؟ ندیدی که. یه پاییزِ چُسَکی رو بذا توو حالِ خودمون باشیم.

بله. با شمام مامان فخری. برنگردین پشت سرتونو نگاه کنید.با خودِ شمام.
.
.

بعد از اتفاق

آدم بعد از بدبختی هایش،خوبی های زنده گی را فقط با یکی از چشم هایش می بیند؛ آن یکی را مدت هاست بسته. تازه آن چشم بازش هم بیشتر از قبل پلک می زند.
.
.
کجا فلسفه، منطق پوچ تنهایی و ناامیدی
کجا از دل ظلمت و یاس، رخ دادن روشنای سفیدی

شَبُنَه/ سهیل نفیسی
.
.

Monday, October 26, 2009

چقدر خوب است...! (+)
.
.

Sunday, October 25, 2009

اینجوری است دیگر
کاریش هم نمی شود کرد...
.
.
رختشویان بی وقفه مشغول به کارند.
نخ نما شد این دلِ بی صاحاب! های!

نه! هیچ گوششان بدهکار نیست.
.
.

اینجوری است دیگر
کاریش هم نمی شود کرد...
.
.

Friday, October 23, 2009


هوا به اندازه کافی سرد- به اندازه کافی یعنی وقتی نشود بدون ژاکت و لرزیدن روی تراس کون به کون سیگار دود کرد- شده است تا
چپ و راست دلتنگی رویت خیمه کند. هوا آنقدر سرد شده است که نخواهی از خانه بیرون بروی یا آنجا که رفته ای دیگر نخواهی که برگردی. آنقدر که کلمات توی مغزت یخ بزنند و اصلا یادت برود که چه می خواسته ای بگویی و اصلا هم کسی متوجه از یاد رفتن آنچه تو می خواسته ای بگویی نشود و همینطور که دارد دنبال کلمات گم شده ی خودش می گردد سر تکان دهد که:" بله بله... حق با شماست!"
ذهنم می پرد. از کلماتی که روزی آماده در آستین داشتم تا با مشتی از آن دیگران را آرام کنم خالی ام. نمی دانم کدام اتفاق خوب، کدام لبخند را بگویم تا این حس وحشتناک کشدار بی پناهی مان بیش از این خردمان نکند. اما می دانی؟ من هم فکر می کنم که تو باید بیایی و در آن دادگاه شهادت بدهی. من هم شهادت می دهم. اصلا همه ی ما باید برویم و در آن دادگاه که روزی تشکیل خواهد شد شهادت بدهیم به گناهکاری کوتوله ای که امید را از ما دزدید.

ذهنم می پرد. می خواهم بگویم این درد را می شناسم همه مان را با ان آشنا کرده اند اما سر تکان می دهم که:" آره آره... حق با توئه!"
.
.

Wednesday, October 21, 2009

زیاد همدیگه رو دیده‌ایم و می‌بینیم. خیلی به هم نزدیکیم. ولی من یادم نرفته که بارِ اول چقدر شیفته‌ی هوش و ادب و رفتارت شدم. یادم نرفته بارِ دوم رو که حالم بد بود و برام موسیقی گذاشتی و همون‌جا روی مبل خونه‌تون ولو شدم و سرم رو گذاشتم روی پاهات و خیلی بامحبت نوازشم کردی. یادم نرفته شک و تردید روزای اول رو که نمی‌خواستم بهت نزدیک بشم. یادم نرفته که یه روز صبح خیلی زود با من اومدی کوه فقط برای همراهی من. صبح‌های زودِ با هم بودن‌مون رو یادم نرفته. یادم نرفته بوسه‌ی اول رو. یادم نرفته شدت پیش رفتنِ رابطه رو، انگار که ماشین زمان سوار شده باشیم، توی یه ماه به اندازه‌ی چند سال رفاقت کردیم. یادم نرفته دوری‌مون رو، بی‌تابی‌هام رو، صبوری‌هات رو.

Tuesday, October 20, 2009


می دانم، می دانم. که حالا باید درس می خوانده ام. نه که ولو شوم زیر آفتاب کم جان و برای تمام دوستان "صورت کتابم" صد تا یه غاز ردیف کنم. که تمام پست های "ریدر" را کوتا ه هایش را بخوانم و طولانی تر ها را بگذارم کنار برای وقتِ سر فرصت. می دانم می دانم که حالا باید درس می خوانده ام. زیاد هم می خوانده ام. اما نخوانده ام. لباس هایم را ضربدری با هم امتحان کرده ام و منتظر ساعت دوازده شده ام تا بزنم از خانه بیرون. می دانم از دستم حرص خواهی خورد و تمام کاغذهای برنامه ریزی را پاره پوره خواهی کرد (آره؟!)
سرما خورده گی را بهانه کنم دوباره می گویی که نگران نباشم؟ که همه کارها سر فرصت انجام خواهد شد؟
من که می دانم دردم این چیزها نیست...
.
.

Thursday, October 15, 2009


نه. این حق ما نبود. حلق آویزی مصطفی را از دوستِ دوستِ دوستی شنیدم که لابد دوستِ دوستِ تو هم هست. که حالا از این همه دور، از این همه فاصله، بدون اینکه حتا دیده باشیم همدیگر را هر کدام برای خودمان به این فکر کنیم که این روزهای خرداد تا کی قرار است کش بیایند، که مصطفی پیش از اینکه آنطور توی هوا تاب بخورد به چه فکر می کرده که نتوانسته تابش بیاورد. که نکند همینطور که ما داریم فکر می کنیم رفقایمان تک تک توی هوا تاب بخورند .
آره. حیف یعنی ما. یعنی رفقایمان. یعنی این روزهایی که در اضطراب می گذرند. حیف یعنی همین پاییزی که ناگهان آمد و هیچ حواسمان بهش نیست.
حیف یعنی ما! یعنی زنده گی هامان.
.
.
آدم هرگز نمی فهمد
وقتی می ماند پشیمان تر است
یا وقتی می رود
.
.

به گمانم کسی نمی داند دقیقن چیست. اما یک چیزی است که به آهستگی می لولد توی آدم. انتظار را می گویم.

Tuesday, October 13, 2009

دو روز است که از ذهنم بیرون نمی روی. می دانم چهار سال بود که او هم از ذهن تو بیرون نرفته بود. چهار سال انتظار کشیده بودی برای این لحظه. او با خشم و ناآگاهی زنده گی انسانی را گرفت. تو با خشم و آگاهانه چهارپایه ای را که تنها تکیه یک انسان به زنده گی بود. شنیدم که می گفته ای باید طناب دار را بر گردنش ببینی تا بتوانی تصمیم بگیری! توانستی؟ ... می دانم توانستی. اما چطورش را نه؟
سانتیمانتالیسم شبانه ام را ببخش. فکر نمی کنم دیگر حوصله این حرف ها داشته باشی. حالاحتما احساس سبکی می کنی. چهار سال انتظار تمام شده. او برای همیشه به خواب رفته است. به من بگو، تو اما از امشب چطور به خواب خواهی رفت؟
.
.

Monday, October 12, 2009

اما بگذار برایت از آدم‌هایی بگویم که می‌شود باهاشان تگری زد. آدم‌هایی که بعد از تگری زدن به جای توصیه‌های اخلاقی و پزشکی، نگاه می‌فهممت بهت می‌اندازند، نگاه حالت از جنس مرغوبه بهت می‌اندازند، نگاه ای بابا بی‌جنبه، و می‌خندند و برایت پیک دیگری پر می‌کنند. آدم‌هایی که بعد از هر آتشفشان دوباره باهاشان روز از نو، روزی از نو.


سه روز پیش

.
.

Sunday, October 11, 2009

عقب مونده گی اضطراب میاره
چه دو روز
چه دو سال
.
.

Friday, October 09, 2009

و سکوت می شود. غمزده. بی هیچ حرف ناگفته.

خلاص
.
.
آه ... آه...آه که کاش این مستی جاودانه می شد و ساعتی بعد هیچ کس هیچ سخن هوشیارانه ای نمیگفت.

َاَه... اَه...اَه که الان به آنجا می رسی که بگویم: گه خوردم! کافیست؟!

.
.
و آدم مست که باشد، خیلی مصت که باشد همه چیز جور دیگری می شود. تایپ کردن لغات هم. همه چیز چرخه ای می شود از رفت ها و بازگشت ها. دیدن آدم ها و دلتنگشان بودن. از خنده های بی دلیل و بغض های بی دلیل تر. تجسم آن زمان که کسی می رود و تو که مانده ای با رابطه های بی ربطی که دوستشان داشته و شاید بخاطرشان نرفته ای. و هیچکس حتا خودت هم شاید نخواهی فهمید که چرا نرفته ای و اینجایی تا هزار تومانی را بیاندازی روی میز تا کسی ته شیشه را یک نفس برود بالا و بعد بجث جدی کنید بیقه و آن یک نفر دنبال فان بگردد و در پیدا نکردنش ساکت شود.
مست که باشی. خیلی مست که باشی، همه چیز شاید نه اما بیشتر چیزها، همه کس شاید که نه اما بیشتر آدم ها دوست داشته می شوند.
مست که باشی از رابطه های جدیدت شاد می شودی و از رفتن دوستان قدیمت غمگین. خیلی غمگین.
مست که باشی... خیلی مست که باشی....
.
.
.
ما دو دراز سیگار کشنده گانیم
و هرهرهرهر دست یک دیگر را خوانده ایم آوازخوانان
...
همین طور هرهرکنان و زرزر چرندگویان بی نظیریم ما

بی‌نظير/ محسن نامجو
.
.

Wednesday, October 07, 2009


برگمن به به روایت نقره

آدم باید زنده گی کردن را یاد بگیرد. من هر روز تمرین می کنم. بزرگترین مانع کار این است که خودم را نمی شناسم. کورمال راه می روم. اگر کسی مرا آنطور که هستم دوست داشته باشد، ممکن است بالاخره جرأت کنم نگاهی به خودم بیاندازم. برای من این امکان یک دست یابی زیباست.
***

اعتقاد به هرگونه محدودیت صرفا ناشی از ترس و تعصب است. حدی وجود ندارد، نه برای افکار و نه برای احساسات. حدی وجود ندارد. اضطراب است که حد را می سازد.

***

یک مادر و یک دختر، چه ترکیب وحشتناکی از احساسات و اشتباهات و نابودکردن ها. همه چیز ممکن است و به نام دوست داشتن و دلسوزی انجام می شود.

سونات پاییزی

Wednesday, September 30, 2009

"سخت می گیری. دنیا را سخت می گیری. اسانتر با آن تا کن تا مهربان تر شود. این همه مانع را خودت از اقصی نقاط دنیا حمع می کنی، می چینی سر راحت تا خیالت راحت باشد که هفت خوان رستم را عبور کرده ای و زنده گی آسانی نداشته ای. خودت را تنبیه می کنی به خاطر حس گناهی که باید بفهمیم از کجا آمده. همه مان یادگرفته ایم که تبهکار و بدذاتیم. این چیز دیگری است از نوع خاص ترش که کله ی تو را پر کرده از ابداع روش هایی برای تنبیه خودت..."

پری فراموشی/ فرشته احمدی

با منه؟! چه همه تکراری و زبون نافهم!
.
.

گاهی وقتی، بین همه ی این سیگارهای بی توجه لا به لای کاغذها و بدو بدوها، آدم باید که مکث کند. همه چیز را ثابت نگه دارد. نخ سیگار و فندکش را بردارد و بنشیند توی تراس، زیر آفتاب بی حوصله و خسته ی مهرماه که نه می سوزاند نه کلافه می کند. سیگارش را بگیراند و با بیخیالی کام بگیردش! آدم باید که بگذارد گاهی وقتی موهایش را باد پخش و پلا کند، که بیخیال باشد. باید که ته سیگارش را از آن بالا به کوچه هدف بگیرد.
گاهی وقتی همه باید بیخیال شوند...
.
.
.

Thursday, September 24, 2009


سه ما از اون روز گدشته. هنوز با هر تصویر هق هق گریه ام سکوتم را مش کند. من دیگر هیچ وقت مثل قبل نخواهم شد. هیچ کدام دیگر همان ها نخواهیم شد

Monday, September 21, 2009

پیش ترها ما انقدر گاو نبودیم
بعدن شدیم

شما که دیگر یادتان هَس؟!
.
.

Tuesday, September 15, 2009

"همیشه به نظرم می رسد اگر آنجایی که هستم نباشم حالم بهتر می شود و این مسئله جا به جا شدن موضوعی است که مادام العمر روح مرا به خود مشغول می دارد."

شارل بودلر
.
.

Monday, September 14, 2009


Trelkovsky: If you cut off my head, what would i say... Me and my head, or me and my body?
What right has my head to call itself ME?


Le Locataire/Roman Pollanski
.
.

Saturday, September 12, 2009

Sunday, September 06, 2009

فردا آخرین امتحات آخرین ثلث سوم.
چه مسخره آخرین امتحان ثلث سوم و قتی می دونی بعدش هیج تعطیلات تابستونی ای در کار نیست.


کلا دیگه اینجوری شده
زندگی بدون هیچ تعطیلی تابستونی.
.
.

Thursday, September 03, 2009


يادمان نرود شعر ها را كه عجيب پناه خوبي اند براي اين شب هاي بي پناهي ما...
.
.
.

Tuesday, September 01, 2009

وقتایی که آدم اخماش تو همه، شاید بذارنش به حساب پریود. اما محاله روحشونم خبر دار بشه که حتا به خاطر پریود آدم چقدر می خواد که فقط بهانه بگیره و یه گوشه ای های های گریه کنه.
وقتی آدم حالش بده، بده و این اصلا شوخی بردار نیست.
.
.

بعضی سوال ها هرگز نباید پرسیده شوند.
.
.

Sunday, August 30, 2009

ذهن لعنتی من
حافظه ماهی تنگ بلورم آرزوست!
.
.
.

Saturday, August 29, 2009


من نمی فهمم چرا وقتی با خوردن سوشی عق می زنم باید اونقدر بخورم تا داینامایت رولراش توی دهنم جا بشه و به طعمش عادت کنم!
چپترز و دفترهای مولسکین همونقدر خوشحالم می کنه که اسکای ترین غمگین!
آره، آدم فکر می کنه سهمش چقدر کم بوده.
کال می اولد فشِن اما من از کینو کافه منتفرم!
.
.

Wednesday, August 26, 2009

روزگار همه چیز را خودش پاک می کند. ما می گوییم ننگ را با رنگ نمی شود پاک کرد. این شعاری بود که توی کتاب های درسی ما چاپ کرده بودند. فکر کنم حالا باید توی کتاب های درسی شما چاپ کنند. اصلا دست من باشد می دهم توی تمام کتاب درسی های دنیا این جمله را چاپ کنند. برای همه سنین خوب است. این طوری وقتی بچه ها بزرگ شوند، یاد می گیرند الکی دست به قوطی رنگ نزنند. نه که بترسند دست شان رنگی شود. البته این هم خوبی هایی دارد. یعنی ترس خوب است. ولی باید تا بیخ حرف رفت. باید بفهمند وقتی دست به رنگ زدند، دیگر کار از کار گذشته است.


دیگر اسمت را عوض نکن/مجید قیصری
.
.

Monday, August 24, 2009

همه ضِر/ذِر/زِر/ظِر می زنن
مگه اینکه خلافش ثابت شه.
.
.

Sunday, August 23, 2009

و چیزی نماند جز همین شب های کوتاهی که منتظر آمدنشان باشی تا بعد از یکی دو نصفه استکان ته ِگلو کـمی گرم شود و پلکها سنگین تا در تاریکی لابه لای آدمها بلولی که یعنی " وای من چه خوشبختم" . اینجور وقت هاست که به روی خودت نمی آوری وقتی انگشتانت زیر پاشنه تیز کفشی له می شود یا رد دست غریبه ای را بر شانه ات حس می کنی. نه. به روی خودت نمی آوری و با موسیقی همراه می شوی و فریاد که: welcome through to the other side

اما می دانی چراغ ها که روشن شود، آماده ی رفتن که شوی همه فکرهای بد، اشکهای نریخته و حرف های نگفته پشت در به انتظار نشسته اند. می دانی و این از بدترین دانستن هاست.
.
.

Friday, August 21, 2009

و من هميشه منتظر اتفاقي بودم كه نيفتاد .
سخت بود . اين انتظاره ، اين همش انتظاره . قانونش اين است . دير يا زود ، آدم مي فهمد كه هيچ فردايي ، هيچ خوشبختي و لذتي را تضمين نمي كند . با صورت مي خوري زمين ؛ آخ ... همان آخه اول بدبختي ست . پس دنياي واقعي اين همه درد دارد و من نمي دانستم . اي بابا ...
بعدش ، خيلي بعد ترش كه زندگي بدجوري به گات داد ، مي فهمي زود وا دادي . خيلي زود . آدم خوب است دير وا بدهد . خوب نيست زود وا بدهد . در هر صورت وا مي دهد . يعني مي خواهم بگويم از وا دادن گريزي نيست . اين قانون زندگي ست .

تیغ ماهی

Monday, August 17, 2009

همین حالا از زیر دوش بیرون آمده ام. موهایم هنوز آبچکان است. پوستم را گذاشته بودم قطره های آب داغ قرمز کنند. گذاشته بودم این حرارت از پوستم نشت کند و تمام تنم را بگیرد، که این گزگزی که از انگشتان دستهام شروع می شود مغزم را هم مال ِ خود کند و بعد آرام بنشیند روی پلکهایم که بعد مجبور نباشم برای خودم را خواباندن، مدتی غلت بزنم.
موهایم جلوی چشمانم را می گیرند باید در اولین فرصت بدهم کوتاهشان کنند. اولین فرصت در ذهنم چرخ می خورد. همان اولین فرصتی که دوخت و دوز یاد گرفته ام، نامه ام را به عمو مصطفی نوشته ام، به موسیو ای میل زده ام. همان اولین فرصتی که سازم را کوک کرده ام و در نواختنش حسابی ماهر شده ام. اصلا می دانی، همان اولین فرصتی که تو پیدا کنی تا صدایم بزنی.
بیخیال. پلکهایم تقریبا بسته اند و کلمه هایم را نمی بینند. تو هم نبین. اینجوری راحتتر است.
.
.

Saturday, August 15, 2009

یک.
هادی اون روز با یه دست بند سبز سر کلاس اومد. قضیه مال خیلی وقت پیشه. بهش گفتم اون چیه دستت؟ موسویه؟ گفت آره. توام میخوای؟ خندیدم. گفتم نه بابا!
کلاس که تعطیل شد جلوی در ایستادیم و هادی شروع کرد از اهمیت انتخابات گفتن؛ که همه باید شرکت کنن، که تنها راهیه که می شه تغییر ایجاد کرد، که... . و من که مخالفتی با انتخابات نداشتم به حرفهاش گوش می دادم. گفتم بهش که با همه ی این حرف ها بازم موسوی بهترین گزینه نیست هرچند گزینه ها محدود. بحث بالا گرفت، انقدر بحث کردیم که هوا تاریک شد.

دو.
دست بند سبز دیگه تبدیل به یه جنبش شده بود. بعد از نه یا ده روز که از انتخابات گذشت بهش زنگ زدم ببینم زنده است؟ سالمه؟ آزاده؟ آخه حرفای اون روزش حسابی مجابم کرده بود که به جز روزنامه خوندن هادی فعالیت های دیگه هم داره. پرسیدم ازش که سالمی؟ گفت آره. آخه من سابقه ام خرابه، نمی رم توی تجمع ها! گفت که فکر می کرده بعد از تموم شدن درسش بر گرده ایران ( آخه بورس گرفته بود داشت می رفت پاریس برای دو سال) اما حالا با این اتفاقا داره گزینه های دیگه رو بررسی می کنه. بعدن که برای نوشین تعرف کردم گفت" خوبه دیگه بهانه اش کلفته!"

سه.
دو سه هفته پیش ای میل زده بودم بهش که من موندم. توکجایی؟ رفتی؟ امروز جواب داده که" آره. هفدهم تیر اومدم. تو چرا نیومدی. ول کن اون ایران رو. بیا ببین اینجا چه خبره!"

چهار لابد.
سرزنشش نمی کنم. اما نگاهم که به دست بند سبزم می افتد دلم می گیرد.هیچ ربطی هم نداشته باشد شاید!
.
.
چیزی در فضای اتاق هست که آزارم می دهد، اما نمی دانم چیست. دل تنگی را نمی شود با بطری های شیشه ای و قوطی های فلزی پاک کرد؛ مثل خیلی چیزهای دیگر. دوباره خاطره کسی را به یاد آورده ای که تازه به نبودنش عادت کرده ای؛ و باز آینده ات پر از نبودن کسی در گذشته می شود و آنوقت تو می مانی و جاسیگاری کوچکی که پر است از ته سیگارهای مچاله، که زمانی فقط یک سیگار بوده اند و حالا قرار است بگویند که این جا اتفاقی افتاده است.


سیگار نیم سوخته ی روی .../ پدرام رضایی زاده

رونوشت بدون اصل + نقره

"واسه رویای رسیدن
من ِ بی حوصله بی تاب"
.
.

Tuesday, August 11, 2009


و هیچ کس هرگز نخواهد توانست که ثابت کند مادر بودن/شدن بهشت را به زنی ارزانی می کند. که جز م

Monday, August 10, 2009

یعنی یک کاری کرده اید/کرده اند که حتا غیبت روز نوشت های آدم های مجازستان هم ته دل را شور بیاندازد و نگرانی کلافه کند آدم را.
.
.

Saturday, August 08, 2009

عددهای کوچک پایین صفحه را می شمارم امروز هشت، تا کی سی و یک شود و دوباره صفر!
.
.
.
و چه دنیای عجیبی است دنیای خواب
خواب از همان هایی است که هیچ دست خود آدم نیست. گاهی تصاویری از جلوی چشمان بسته ات میگذرند که همانجا در خواب هم از گذارشان شوکه می شوی. بیدار که شدی چند لحظه ای بی حرکت همانطور می مانی. یاد خوابت که می افتی درست مثل وقتی که در جمع به بلندترین شکل ممکن عطسه کرده ای و تمام محتویات بینی و گلویت را بر صورت مصاحبت پاشیده ای، هیچ باورت نشده که این تو بوده ای، دست هایت را دست و پا چلفتانه! در هوا تکان داده ای تا مف و آب دهان از دست رفته ات را بازگردانی و ناکام مانده ای. می خواهم بگویم آدم مسئول خوابهایش که نیست. گاهی هم می شود چشمهایت که باز شد دستهایت را ناگهان عقب بکشی یا به نشانه انکار تکانشان بدهی که گفته باشی "نه نه نه... من این یکی را دیگر نخواسته بودم که خواب ببینم". حالا گیریم که آن چند لحظه اول که گذشت و لبخند کج موزیانه که بر لبت نشست زیرلبی و پیش خودت گفته باشی که آنقدها هم بد نیست تجربه های مجازی خواب آلوده و چه دنیای آزادی است دنیای خواب.
.
.
باید زندگی کرده باشی . باید اینجا زندگی کرده باشی . مدرسه رفته باشی . کانون پرورش فکری تنها تفریح سالم بچگی ات باشد . باید ذوق کرده باشی برای برنامه کودک ساعت چهار . باید پشت کنکور مانده باشی باید هزار بار وسوسه رها کردن درس و مشق را می داشتی . باید آلودگی هوا را هرروز بررسی کرده باشی . باید توی ترافیک های بی انتها ساعت ها ایستاده باشی و آخر ماشین ها را ندیده باشی و ساعت هایت به تدریج پرپر کرده باشی . باید سر و کارت به حراست دانشگاه افتاده باشد و نتیجه گرفته باشی که حراست به معنی محافظت از دانشجو و دانشگاه نیست . باید تحصن کرده باشی فیلمت را گرفته باشند باید احضار شده باشی باید تعهد های دروغ داده باشی باید باید توی دانشگاه های اینجا درس خوانده باشی تا بدانی چطور می شود که همه چیز را در دانشگاه می آموزی غیر از دانش . باید دهه شصت نامجو را شنیده باشی و اگر اشکی نریخته ای ، آهی کشیده باشی . باید تحقیر شده باشی . باید فراوان تحقیر شده باشی و توی کوچه های خلوت گریه کرده باشی . باید هزاران بار توی تمام سالها گفته باشی حیف بابا که اینطور پیر شد حیف مامان که اینطور سریع شکسته شد و حیف ما که معلوم نیست چه ترکیبی هستیم .

هدآک
.
.

Friday, August 07, 2009


بعدِ بازگشت، وقتی هیچ نشانی به هم نرسد، فقط خستگی اش است که به تن آدم می ماند.
.
.

Tuesday, August 04, 2009

ریسمان پاره را می توان دوباره گره زد.
دوباره دوام می آورد،
اما هرچه باشد ریسمان پاره ای است.

شاید ما دوباره همدیگر را دیدار کنیم
اما در آنجا که تو ترکم کردی
هرگز دوباره مرا نخواهی دید.

ریسمان پاره/برتولت برشت


پ.ن: چه تلخم. بی شک دیوانه خواهم شد. می دانم.
.
.

Monday, August 03, 2009

من می ترسم. از اول هم می ترسیدم. هربار با پاهای لرزان می روم و و با دیگران آرام می شوم. امروز هم می ترسیدم . اما این بار چیزی در من شکست. وقتی حیونی که پشت سرت نشسته بود، لبهای کثیفش را غنچه کرد و بوسه لجنی برایم فرستاد ، همان وقتی که باتوم سیاهت را بالا بردی و بهم گفتی ج نده پدرسگ برای لحظه ای در صورتت دنبال چشمهایت گشتم که بفهمم صاحب کدام چشم ها خودش را اینقدر از انسان جدا می کند. که می تواند بزند، تجاوز کند، بکشد. اما چشمهایت آنجا نبود! هیچ چیز نبود. تو صورت نداشتی. تو را شناخته بودم. چیزی درونم می جوشد و از آستینهایم می چکد. نفرتم را روی آسفالت سیاه تف می کنم. انگشتانم را بالا می برم و باز فریاد.
.
.
.
يك دايره كوچك روي سينه چپ، همان‌جا كه روزي قلبي مي‌تپيده جاي گلوله را نشان مي‌دهد...

ای وای!
.
.
.
.
فصل اول

تاريخ اين قرن را که بنويسند، فصل اولش را با ما شروع خواهند کرد.
.
.

Sunday, August 02, 2009

«-نازلی! سخن بگو!
مرغ سکوت، جوجه مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته است!»


مرگ نازلی/ احمد شاملو
.
.

«-نازلی! سخن بگو!
مرغ سکوت، جوجه مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته است!»



قصه ی امشب برای بهنام!

بگذار برایت بگویم اصلا ماجرا از کجا شروع شد...

از همان شبی که آن عددها را دیدم و چشمهایم گرد شد و دهانم باز ماند از تعجب. خوابیدم به امید فردا که لابد این شماره ها و درصدها آلبالو گیلاس های ذهن وامانده من است، اما هیچ طلوعی درصدها و صفرها را تغییر نداد. منتظر ماندم، دقیقه ای صد بار از تو و از خودم پرسیدم:" آخه مگه میشه؟ تو باور می کنی؟" نمی دانستیم هنوز شامورتی کدام حقه بازی است که نزدیک است حدقه چشمانمان را پاره کند. کم کم دوزاریم افتاد.( از ساعت چهار همان روز بود که تلویزیون رسما به دوزاری بنداز حرفه ای تبدیل شد). چشمان گشاد شده ام پر شد از ناباوری، از خشم، از ناباوری،از بغض، از ناباوری... . گریه ام گرفت. نه باورم نشد. باور شدنم نمی آمد و همین خفه ام می کرد. زدم بیرون که شاید کسی، دوستی باشد که ازش بپرسم: تو باور کردنت آمده؟

از همان روز شروع شد، از همانجا که دیدم نیازی برای گشتن و پیدا کردن کسی نیست، همه خودشان بودند. از همان روز که دیدم وحشی گری یعنی چه، فهمیدم که خشونت چه شکلی است. فریاد می کشیدم و اشک می ریختم. هیچ کس فرار نمی کرد. من آمده بودم که خودم را از خفه گی نجات دهم، آنها برای نجات همه آمده بودند. به گمانم از همان روز بود که دیگر هیچ کس باور کردنش نیامد.

حالا بعد از اینهمه دوزاری به زور اندازی، بعد از اینهمه خرگوش های ناقص از کلاه بیرون مانده، با کدام منطق نارسی فکر می کنند این نمایش تکراری کثافت را کسی باور می کند؟!
هی... باشه... ما باور کردیم! اصلا ما خر شدیم. امشب هم شما به خوشی بگذران. ببینیم فردا کجای کارید.


پ.ن: چقدر لغات چاروادار نوشتم و پاک کردم بماند. پیدا نمی کنم کلمه ای را که بگویم و دلم خنک شود. چاروادارها هم کم می آورند این روزها... بله آقای دکتر!
.
.

Thursday, July 30, 2009

اشکهایم را که بریزم،
بغضم که خالی شود،
شاید آنوقت از ذهنم بگذرد
اندکی صبر، سحر نزدیک است... لابد.
.
.
.

Saturday, July 25, 2009

امید خوب است.
به شرطی که آدم از خودش شروع کند.
آدم همیشه باید از خودش شروع کند.

من؟!... من خوبم!
.

.
آدم وقتی بین رفتن و ماندن مردد باشد
شاید تنها موقعی باشد که دلش هوای بند کند.

Air

.

.

Thursday, July 23, 2009

فکر می کنم که در این لحظه
شاید هیچ کس در عالم به من فکر نمی کند،
که تنها خودم به خودم می اندیشم،
و اگر اکنون بمیرم،
نه کسی به فکر من خواهد بود، نه خودم.

و این جا مغاک آغاز می شود،
هم چون آن گاه که به خواب می روم.
من پشتیبان خویش ام و آن را از خود سلب می کنم.
در مفروش کردن همه چیز با غیاب، سهیم می شوم.

از این روست شاید
که فکر کردن به انسانی
برابر با نجات دادن اوست.


روبرتو خوارز
.
.

Saturday, July 18, 2009

زل زده ام. فکر می کنم به اندازه صفحه ی شیشه ای مانیتور فاصله است، به اندازه ی فشردن یک دکمه تا فاصله دود شود. دکمه فشرده نمی شود. به خودم می گویم شاید هیچ حواست یه این صفحه شیشه ای کوفتی نیست. شاید "گرفتار هزار کار جدی تر از اونی" . اما رد پایت را که می گیرم درست پشت شیشه پیدایت می کنم. فاصله دود نمی شود، یخ می زند و باز یازده هزار و چهارصد و هفتاد و شش کیلومتر دور می شوی.
چه انتظاری می توانم داشته باشم؟! هیچ. "فقط دنیاست که به آخر رسیده. همیشه همینطور است."
.
.
.

Friday, July 17, 2009


خسته
...... شکسته و
...................دل بسته

من هستم
من هستم
من هستم

از این فریاد
...............تا آن فریاد

Wednesday, July 15, 2009

از دست دادن/ از دست رفتن را تجربه می کنیم.
بی رای، بی یار، بی رویا.
.
.
.

Tuesday, July 14, 2009


عمو مصطفی عزیزم

با من از تصمیم حرف زدید، از «خواستن توانستن است»، با من از ترس حرف زدید. من کلمات شما را باور دارم. ترس را هم. من ترسیدم. من می ترسم. از این گم شده گی و پیدا نشده گی. من می دانستم. یا فکر می کردم که می دانم. حالا هیچ ندارم و هیچ نمی دانم. من از آنها هم ترسیدم. از آن چشمهای منجمد پر نفرت که با اشاره ای، مثل سگ های گرسنه به جانمان افتادند. از آینده از گذشته
من فكر مي‌كنم يك چيزهايي به گا مي‌رود و ديگر درست كردن‌اش از دست ما خارج است. نه كه فقط خارج باشد. شايد خيلي هم داخل باشد، اما ديگر فكر درست كردن و دوباره سر پا شدن‌اش را نميشود كرد. بسكه خسته‌اي. بسكه بي سر و صدا جان‌ات را درآورده آن چيز. شايد ايراد از ما آدم‌هاي غيركولي باشد. انقدر توي خودمان لال مي‌نشينيم همه‌چيز را بالا پايين مي‌كنيم، تك و تنها به گا مي‌رويم و اصرار نداريم به نمايش دردمان، وقتي يك جا مي‌بُريم و مي‌كشيم كنار همه انتظار يك چيز فوق‌العاده دارند. باورشان نميشود كه همين باشد. كه به آن نقطه رسيده باشيم. اما حقيقتش اين است كه رسيده‌ايم. به نظر شما ناگهاني مي‌آيد اما زمان‌اش رابراي ما طي كرده.


از ارتفاع فلان

.
.

Monday, July 13, 2009



یک ذره
فقط یک ذره از چیزی که خوب باشد
چیز بیشتری نه
فقط یک ذره
.
.
.

Saturday, July 11, 2009

خیلی ترسناکه وقتی داری سعی می کنی خودتو توضیح بدی هی جون می کنی و نمی تونی، یهو یکی پیداش شه بیاد با یک، نهایتا دو جمله دقیق و کامل توضیحت بده.
این حتا از از داشتن خواهر/برادر دو قلو هم ترسناک تره
خیلی ترسناکتر
.
.

Friday, July 10, 2009


«... یکی از آن بلیط های راه آهن را خریده بود که اگر پولش را به دلار پرداخته باشی می توانی هرقدر دلت خواست به هر قطاری سوار شوی و در اروپا به هر کجا که خواستی تشریف ببری. طرف به قدری قطار عوض کرده بود که مخش معیوب شده بود. آخر می خواست بلیطش حرام نشود. آنقدر خط عوض کرده بود که دیگر نمی توانست یک جا آرام بگیرد. اگر باگ، که همیشه در شاشگاه راه آهن زوریخ پلاس بود، او را آنجا ندیده بود یارو باز سوار قطار شده و به حرکت خود ادامه داده بود. آن قدر می رفت و می رفت که عاقبت مجبود می شدند به ضرب تیر متوقفش کنند. فهمیده بود که چند هفته بیشتر از مدت اعتبار بلیطش باقی نمانده و همین دیوانه اش کرده بود. از فرط اضطراب داشت غش می کرد و باگ تا سرحد بیهوشی کتکش زده بود. وگرنه طرف می خواست به قطار سریع السیری سوار شود و به ونیز برود. ...»

خداحافظ گری کوپر/ رومن گاری


پ.ن: این ماجرا یاد نیمام انداخت. همینجوری. الکی. کلا.
.
.

Wednesday, July 08, 2009



Nana del laberinto del fauno
Javier Navarrete
.
.
این یک داستان تکراری است؛ من ازتو چیزی می خواهم و در مقابل نه گفتن هایت سوال می کنم و تو هنوز هم بعد از این همه سال هیچ جوابی برایم پیدا نکرده ای جز اینکه دیگری را مقصر همه چیز بدانی، ازمشکلات اقتصادی و بیماری گرفته تا اینهمه فرق زمین تا آسمانی که من با تو دارم. از خودم می پرسم چه چیز در این لحظه می تواند که جلوی مرا بگیرد تا ترکت نکنم؟ تا همین حالا چمدانم را نبندم و نگویم به درک که همه ی زنده گی ات هستم؟ ...شاید همان دسته گل های نرگسی که تمام روزهای تولدم برایم آوردی. شاید سرپیچی ها و خودسری هایی که من کردم و کتک هایی که تو نزدی. شاید تقصیر اینهمه تنهایی ِ تو که سنگینی اش را بر دوش خودم می دانم. نمی دانم، شاید اصلا این منم که جرات رفتن ندارم. شاید این بار هم تو برنده شوی، شاید من باز هم جز اشک ریختن کار دیگری نکنم اما کاش بدانی هرگز نمی خواهم شبیه تو باشم.

این یک داستان خیلی تکراری است؛ من باز از تو چیزی می خواهم که تو به همان دلیل تکرای نمی خواهی بدهیمش. هیچ تعجب نمی کنم، منتظرش بودم اما نمی دانم چرا هربار پایان این داستان دردناک تر از بار پیش می شود.
.
.
.

Monday, July 06, 2009


و اینطور می شود که سکوت دیگر سرشار از ناگفته ها نیست، نداشت ِگفتنی هاست.



.
.

Saturday, July 04, 2009

...
مهم نیست.
ما پرچمی را تا به این جا آوردیم؛
آن را جلوتر هم خواهند برد؛
در این دنیا ما فقط
دو میلیارد نفریم،
و حسابی هم دیگر را می شناسیم.


پرچم/ اورهان ولی

.
.

Friday, July 03, 2009

شده تا بحال که پوستت از توو بخارد؟! آره همون طرفی که درز و کوک های بجا مونده با باقی کثافت کاری های خیاط هست.

پوستم از توو می خارد و هرچه این طرفِ در دسترسش را می خارانم اِفاقه نمی کند، خراش برمی دارد، بدتر می شود. سعی می کنم یادمش برود، نمی شود، حواسم بهش هست.
ولم نمی کند.
.
.

Wednesday, July 01, 2009


زندگی، مسطح و برهنه ادامه می یافت، در هیچ گوشه ای پولکی نمی درخشید.


**

شبپره ای دور شعله لرزان شمع می چرخید. رکسانا به میز نزدیک شد: «مجذوب نور می شود، دنبال سرچشمه اش نیست؛ اما من به فرمان هیولا پرده ها را کنار می زنم تا پشت آنها تار عنکبوت را ببینم.»


خانه ادریسی ها/ غزاله علیزاده
.
.
.

Tuesday, June 30, 2009

امروز
دامن پوشیدم
سینما رفتیم
توی کافه شیرین ترین بستنی ها را خوردیم
و پشت سر هم سیگار دود کردیم.


زنده گی عادی می شود باز؟!
.
.

Monday, June 29, 2009


صدها ترک خورده ام
اشاره ام کنی، تکه تکه می شوم.
.
.
.‍‍

Friday, June 26, 2009


سعی می کنم بخوابم. چشمانم را بسته نگه می دارم. فکر می کنم که خوابم برده باشد اما تمام صداها را می شنوم. تلفن زنگ می خورد، مامان فخری در اتاق را با سر و صدا باز می کند و می بندد، دختر بچه عنتر همسایه جیغ می کشد...

چشمانم را باز می کنم. خسته ام. زانوها و بقیه مفاصلم به شدت درد می کند، پشتم خواب رفته. نیم ساعت بیشتر نگذشته.

Wednesday, June 24, 2009


بارها صفحه را باز می کنم که چیزی بنویسم، چند دقیقه ای به صفحه خالی خیره می شوم و بعد می بندمش. چه بنویسم؟ از کجا بنویسم که گفته باشم آنچه را این روزها در ذهنم/ذهن هایمان، از برابر چشمم/چشمانمان می گذرد؟
**

بین سیگارهای پیاپی و جمله های بریده بریده کتابی با جلد سرخ را در دستم می گذارد داش فرزان. گوشه یکی از صفحه ها را تا زده :"بخون!"
می خوانم:

«در حالی که تو داری این یا آن کار را می کنی،
کسی دارد می میرد.

در حالی که کفش هایت را واکس می زنی،
در حالی که تسلیم کینه می شوی،
در حالی که نامه یی زیاده گو می نویسی
به یگانه یا نایگانه عشق ات.

و حتا اگر بتوانی به هیچ کاری نکردن دست یابی،
باز هم کسی در حال مردن خواهد بود،
با کوششی بیهوده برای گردآوردن همه ی گوشه ها،
با کوششی بیهوده برای خیره نشدن به دیوار.

و حتا اگر در حال مردن باشی،
کسی علاوه بر تو نیز در حال مردن خواهد بود،
به رغم میل مشروع تو
به یک دم اختصاصی مردن.

هم از این رو، اگر حال جهان را از تو پرسیدند،
در پاسخ فقط بگو: کسی دارد می میرد*.»


سعی می کنم لبخند بزنم. صدای خودم را می شنوم که می پرسد:" امروز ِ ما رو می گه؟!"


پ.ن: *روبرتو خوارز

Wednesday, June 17, 2009

پری عزیزم

می دانم که پرسیدن از احوالاتت احمقانه است، همانطور که گفتن از حال خودم.

Wednesday, June 10, 2009

انتخابات براتون اهمیت داره،محترم!
می خواین تبلیغ کنین برای کاندیدای محبوبتون،قبول!
جو بد جوری گرفتتون، اونم قابل درک!
بابا دیگه به گه نکشین همه چیو جون مادرتون!
.
. .

Monday, June 08, 2009


انسان هر چیزی را می تواند بازگو کند، مگر زنده گی واقعی خودش. همین امر غیرممکن است که محکوممان می کند آن چیزی باشیم که همراهانمان می بینند و بازمی تابانند. آنهایی که وانمود می کنند مرا می شناسند، کسانی که خود را دوست من می دانند و نمی گذارند تغییر کنم، هر معجزه ای را ( که نمی توانم بازگو کنم، آن رویداد بیان ناشدنی را که نمی توانم اثبات کنم) نابود می کنند، فقط برای آنکه بگویند:" من تو را می شناسم."


اشتیلر/ ماکس فریش
.
.
.
خرداد هشتاد و هشت/ روز هجدهم


بارون میاد! مسخره نیست؟!
.
.
.

Tuesday, June 02, 2009

بیهوده به انتظار نشسته ام. آخرین قطار شب هم آمد و رفت.
تو پیدایت نشد.
.
.
.

Friday, May 29, 2009

کِیس مازو پارانوید بودن مگه شاخ و دم داره؟!
.
.
.

Wednesday, May 27, 2009


پنجم هر ماه کافه عکس

Thursday, May 21, 2009


ای تیزخرامان!
لنگی پای ما
از ناهمواری راه شما بود.

بله!
.

.
.
.
.

Sunday, May 17, 2009

یادم باشد همینطور که دارم با خودم می گویمش برای تو هم بگویم. بعدا. که تو هم یادت بیاید من این را میدانم، آنقدر هنوز مانده از من که بفهمد قرار اهلی شدن/کردن نبود.



پ.ن: ته کشیده ام. به مال دزدی افتاده ام!
.
.
دلم برای خودم تنگ شده. آن خودِ غولی که تو از من می‌سازی، وقتی پیشم هستی. دلم تنگ شده و می‌دانم که این جور وقت‌ها هر حرفی از دهانم خارج می‌شود. بس که خرم. بس که دوست‌ت دارم.

Saturday, May 16, 2009

عمو مصطفی نگاهی به تصویر گوگوش می اندازد و می گوید: انگار زمان بی رحم ترینه!
گیج می شوم باز. نمی فهمم چطور بی رحم ترین است وقتی ما ساده لوحانه به انتظار نشسته ایم تا زخم های لعنتی مان را درمان کند؟!
.
.
.

Tuesday, May 12, 2009

دووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووور...
.
.
.
.

Friday, May 08, 2009


تکرار! درحالیکه می دانم: همه چیز وابسته به این است که آیا می توان توقع زنده گی ای خارج از تکرار را از سر بیرون کرد، و تکرار را، تکرار ناگزیر را، از سر اراده (به رغم اجبار) به زنده گی خود بدل کرد و پذیرفت که: من اینم!... ولی هربار (این هم خود جلوه ای از تکرار) گفته ای، حالت چهره ای، کافیست تا وحشت کنم، منظره ای که به یادم می آورد، و در درون من هرچه هست فرار است، ناامید از این که به جایی برسم، فقط از ترس تکرار...

اشتیلر/ ماکس فریش
.
.
...
اینکه چقدر دلم می خواست چیزهای زیبا بنویسم و چیزهای زیبا نقاشی کنم اساسا هیچ اهمیتی نداشت.
من دروناً فلج بودم.
.
.
.

multi +


helps improve mood & control carbohydrate cravings
maintains good health
stress management
.
.

Tuesday, May 05, 2009

حالاست که آدم دلش بگیرد. بغض کند. باز همه بهتر شوند. کوچک شوی. ریز شوی و دلت برای خودت بسوزد که پس کی بزرگ می شوی تو هم؟ خودت را بزنی به خواب که نگویی چرا دلت/حرصت گرفته.

احوالات است دیگر. به چس بند می شود گاهی... گیریم بیشتر وقت ها
.
.
.
.

Monday, May 04, 2009

بلند قد است و لاغر. هربار گوشه ای می ایستد دور از شلوغی. ویلونش را زیر چانه اش می گذارد، به روبرو چشم می دوزد و آرشه را با بیرحمی روی سیمها می کشد و موسیقی اش... نوایی است سحرآمیز.

غیب شده بود. نبود. هیچ گوشه ای. سه یا چهار ماه.

غرق خیالات خودم با قدم های تند از پیاد رو می گذرم. سر کوچه تاریک و باریک صدای جیغ ویلون میخکوبم می کند. چند قدم به عقب برمی گردم و... خود خودش است، لاغر و بلندقد . باد موهایش را پخش هوا کرده. می روم روبرویش می ایستم. زل می زنم. عین خیالش نیست اما. سیگاری می گیرانم موسیقی اش تا کجاها که نمی بردم. وقتی برمی گردم که قطعه تمام شده است. ته سیگار را زیر پایم له می کنم، اسکناسی در جعبه ی کنار پایش می اندازم و آرام دور می شوم.

می شنوم که قطعه بعدی را شروع می کند. زیر لب می گویم: تا چهارشنبه!
.
.
.

Saturday, May 02, 2009

تنم از عرق خیس است. پتو را کنار که می زنم بوی نا مشامم را پر می کند. چیزی توی قلبم وول می خورد و در تنم پخش می شود. وارد دستهایم می شود تا نوک انگشتانم می رود. خودش را تا پاهایم تاسر زانوهایم می کشاند و همانجا یخ می زند. بی حرکت دراز کشیده ام. قطره ی عرق از گوشم روی بالش می چکد. دلم می جوشد می جوشد و سر نمی رود. حباب های هوا از سینه ام بیرون می زنند ... پغ... و صدایشان را کسی نمی شنود... پغ... چه خالی بی پایانی!
.
.
.

Tuesday, April 28, 2009

عکاس شده ان دیگه همه واسه من !
.
.
.

Wednesday, April 22, 2009

باد می وزد. لا به لای ملافه ها غلط می زنم و با خنکی پارچه های سفید لبخند می زنم. با لبخندم رویایم می گیرد پا برهنه توی کوچه راه میروم و باد دامن رنگارنگم را جلوتر از خودم می برد. گفت لبخند به تو نمی آید. چیزی در پای برهنه ام فرو می رود. صدایت می کنم. زبانم را نمی فهمی. کمک می خواهم اما به زبان دیگری است که تو نمی دانی انگار . غصه ام می گیرد. پس این دامن های رنگی و النگو های پر صدا چه به دردی می خورند وقتی تو با زبان دیگری ازشان تعریف کنی؟ دیگر خیالم نمی آید. تمام ملافه ها هم گرم شدند. لبخند کثیفم را پاک می کنم.
باد هنوز می وزد اما شلوار جین زمختم با این بادها تکان بخور نیست.
.
.
.

Tuesday, April 14, 2009

درد دیگری وجودم را کبود می کند. ذهنم خالیست. جز حس حقارتی خودساخته که مانند یک جور بیماری لاعلاج سعی در نادیده گرفتنش دارم. در خودم می پیچم. هیچ باور به جبران چیزی ندارم که می دانم کلماتم در بیان ذهن کثیفم زیاده رفته اند و شبیه دستگاه های ویدئوی قدیمی نیست که با یک دکمه بشود صحنه ی بوسه را دوباره دید.
دستش سرد است. سوزن را که در بدنم فرو می کند همراه مایع بی رنگ آرامشی در تنم جاری می شود . لبخند می زنم. حالم خوش است اما نمی دانم چرا اصرار دارد مرا از روی تخت بلند کند! می پرسد همراهم کیست و می شنود که هیچ کس. حق با اوست. نباید تنها می آمدم. پایم را که بیرون می گذارم هوای سرد مثل یک سیلی خوشی را از کله ام می پراند. هنوز ذهنم خالیست. درد هم... دیگر ندارم.
.
.
.

Monday, April 13, 2009

و فرار آسان ترین راه شد.
.
.
.

Saturday, April 11, 2009

و اینگونه است که دیگر چیزی از آدم باقی نمی ماند.
هیچ چیز.
.
.
.

و اینگونه است که دیگر چیزی از آدم باقی نمی ماند.
هیچ چیز.
.
.
.

Tuesday, April 07, 2009

او
همه ی آنچه را نباید
دانسته بود

گریه می کرد و نمی دانست
اگر شانه هایش بلرزد
عروسک بی سر از دست کودک می افتد
و کلاغان کبود
بر باغ های باژگون زیتون
آوازی تلخ را دم می گیرند

.
.

Friday, April 03, 2009

همه ی آدما نسبت به یه چیزایی احساس مالکیت دارن. خونه،ماشین، زن، بچه. اما بعضیا هستن که موسیقیایی رو که می شنون، فیلمایی که می بینن رو صاحب می شن. خودشونو کاشفش می دونن و کلی به خودشون مغرور می شن.
قبلنا زیاد مشکل نبود همه می تونستن صاحب آهنگا و فیلما بشن بدون اینکه کسی خبردار شه کی صاحب چیه. حالا یهو یه شب آدم می بینه آهنگشو یکی برداشته یه جا شر کرده. آهنگ اونو. که خودشم یواشکی بهش گوش می داد رو دزدیده برداشته گذاشته یه جا که همه بشنون.
می خواد داد بزنه نه! این آهنگ مال منه فقط من می تونم باهاش خاطره داشته باشم. فقط منم که بلدم دوسش داشته باشم. مال منه. فقط مال من!
اما هیچ فایده نداره. کرور کرور آدما میان و دقیقه ای صد بار آهنگ من برای غریبه ها پخش می شه.
دیگه بی صاحابه.


.
.
.

Tuesday, March 31, 2009

.راستی، می دانی دیگر دمرو نمی خوابم؟ دیگه مثل آدمیزاد مودب و مرتب به پشت می خوابم
دیگر دستهایم را هم مشت نمی کنم زیر بالش، می گذارمشان روی سینه ام.
نه، از کجا باید می دانستی وقتی خودم هم تازه فهمیدم!

**
برف میاد برف!
.
.
.

Monday, March 30, 2009

ما کجا
شما کجا
ماییم و یک مشت رویای پوسیده
شمایید و واقعیت رویاهای کپک زده ی ما
واقعیت شما کجا
ما کجا
.
.
.

Sunday, March 29, 2009

به قول رفیق ناصر بهار فصل جوادی است برای تبریکش گفتن!
اما حاشا نمی کنم همانقدر که زنده گی تعطیل باشد و هوا دلش بیاید که خوب باشد برای ما کافی است. همانقدر که بشود بعد از نهار خزید توی آفتاب نیمه جان اول بهاری که خودش را بی دریغ پهن کرده روی تخت کنار پنجره، ذوق زده کش و قوسی آمد و بازشروع کرد به بافتن خیالی که هنوز رج دومش نرسیده سیاه مست چرت بعدازظهر می شوی، برای ما کافیست. چرا کافی نباشد؟! وقتی می شود عصر که بیدار شدی دفتر و دستکت را بر داری و پشت گلدانهای سرخ روی تراس نم نمک به نوشتن و خواندن بگذرانی و سیگار را که گیراندی مامان فخری بزند به شیشه که یعنی: چای! وتو توی دلت فکر کنی که شاید، فقط شاید این آخرین بهاری باشد که مامان فخری سیگار را لای انگشتانت ببیند و بدون چشم غره بگوید: چای! یا شاید بهار بعدی هوا اینقدر خوب نباشد یا چه می دانم اصلا شاید آسمانش دیگر همین رنگ نبود. " آدم کف دستش رو که بو نکرده"
نه، آم نمی دونه چی پیش میاد.
.
.
.

Saturday, March 21, 2009

می خواستم دستهام اندازه ی دستهای سارا می بود. به گمآنم اگر به جای دست های به این گنده گی و انگشت های به این درازی دستهای کوچکی می داشتم دیگر کسی از من انتظار نداشت این همه مسایل سخت را بفهمم و درک کنم . شاید آنوقت می شد که کسی به جای خوب بودن از من می خواست حرف بزنم و همه ی فکرهای کثیف و حس های زشتم را بگویم و نترسم از داوری. شاید کسی می توانست بفهمد که من هیچ قوی نیستم و درآغوشم می گرفت و می گذاشت تا هر قدر که می خواهم گریه کنم و خجالت نکشم از زر زرو بودن.

فقط اگر دستهای کوچکتری می داشتم...
.
.
.

Friday, March 20, 2009

یک.
این عکس منم. بیست سال از تاریخ این عکس گذشته ست. همه ی این سال ها گذشته اند به امید سال پرادایی که بهتر باشد که نشده است. از آن زمان تا بحال شاید چهار یا پنج نوروز دیگر را یادم می آید. باقی همه مثل هم بوده اند و یکی شده اند در ذهنم لابد.

دو.
اینجا باید لبخند زد و همدیگر را بوسید. شاید فقط تو می دانی جقدر این روزهای نو اشکم را در می آورند.
گاس هم که جایش داده باشی توی همان نود و نه درصد مواقع که دماغم آویزان است لابد.

سه.
از بودن تو فقط چندین بوق اشغال سهم من شد. و ساعت تحویل سال که می خواستی بدانی چند است. نمی دانم چرا توی کله ام نمی رود که زنده گی تو آن است و مال من... این!

چهار.
تخم مرغ هایم را سیاه و سفید رنگ کرده ام. سفید بدبخت هم رنگ است... سیاه هم.

پنج.
می روم روی تراس وقت می گذرانم. شاید سیگاری می گیرانم و سال بهتری را آرزو می کنم ... لابد!
.
.
.

Monday, March 16, 2009

لعنتی!
همیشه مجبوره آدم بیدار شه! همیشه.
.
.
.
Alvy: Hey, you are in a bad mood.
You- you- you must be getting your period.
Annie: I'm not getting my period.
Jesus, every time anything out of the ordinary happens,
you think that I'm getting my period!


Woody Allen, Annie Hall,1977

چه همه دیالوگ ها شبیه هم!
.
.
.

Friday, March 13, 2009

از خوب، عالی تا بد، افتضاح فقط چند ساعت بود
آدم زیر دوش هیچ وقت نمی فهمه از کی اشکاش با آب قاطی می شن!
.
.
.

Saturday, March 07, 2009

فکر کرد شاید آنقدرها هم بد نمی شد اگر خودش را پاک می کرد. پاک می شد از همه جا. دیگران؟! شاید مدتی دنبالش می گشتند و بعد عادت می شد برایشان ، گیریم از آن به بعد عکسش را هم می چسباندند روی دیوار.
خم شد و پاک کن زردش را که بی مصرف کف اتاق افتاده بود( آخر از وقتی بزرگ شده بود با روانویس می نوشت و همه می دانند که هیچ پاک کنی روانویس را پاک نمی کند ) برداشت. از انگشت شصت پای چپ شروع کرد. باور کردنی نبود آنقدر تمیز پاک شد که انگار هیچ وقت آنجا نبوده ( انگشت شصت را می گویم)!
لبخند زد. یکساعت بیشتر طول نکشید تا پاک کن زرد باز هم بی مصرف کف اتاق افتاده باشد. شاید حالا که او نبود فضای بیشتری وجود می داشت تا لااقل گلدانهایش آزادانه رشد کنند. گاس هم نه. او دیگرپاک پاک شده بود و این موضوع به او مربوط نمی شد.
.
.
.

Tuesday, March 03, 2009

پنج پک عمیق و چیزی نمی ماند جز خاکستر.
.
.
.
.
می خواستم دانشمند باشم! مخنرع یا طراح یا هر چیز دیگری که می توانست، بلد می بود افسار اختراع/طراحی کند. افساری که بتواند این بغض های لعنتی گاه به گاهی را مهار کند و بگذارد بدون اینهمه فکرها و تجزیه تحلیل های تخمی ام فقط بپذیرم و لذت ببرم. فقط بپذیرم. فقط اگر دانشمند/ مخترع یا طراحی چیزی می بودم حتما می توانستم آن افسار کوفتی را اختراع /طراحی یا هر غلط دیگری کنم.

اما تو قول بده اگر به هدف دوسال پیشت رسیدی و دانشمند شدی برایم اختراعش کنی!
قول می دهی؟
.
.
.

Monday, March 02, 2009

The Birthday
2/03/1984



Saturday, February 28, 2009

تمام روز زیر باران بوده ام. به اتاقم که می رسم تن سنگینم را روی تخت می اندازم و از پنجره بیرون را نگاه می کنم و حالاست که می بینمش. می بینمش که ارام آرام از آن تپه ی کوچک پایین می آید و با هر پلک زدنی به من نزدیک تر می شود. چشم ازش برنمی دارم. لبخند می زنم. می پذیرمش که مهمان امشب و فردای امسال و باقی سالهایم باشد.
من در را به رویش باز می کنم و پذیرایی اش می کنم حتا اگر تو بگویی جمع کنیم این تریپ دپرشن این روز را.
.
.
.

تمام روز زیر باران بوده ام. به اتاقم که می رسم تن سنگینم را روی تخت می اندازم و از پنجره

Friday, February 27, 2009

داخلی- میهمانی آیدا
چراغ ها خاموش است. میهمان ها لول درحال رقص

واهیک: من رقص بلد نیستم.
من: مهم نیست که.
واهیک: اما تو چقدر خوب می رقصی. خیلی قشنگ می رقصی.
من: - لبخند-

داخلی- میهمانی آیدا
پانزده دقیقه بعد

واهیک: من الکی تکون می خورم اما تو چه خوب می رقصی. خیلی قشنگ می رقصی.
ساره: -لبخند-
.
.
.

Wednesday, February 25, 2009

چند بار نوشته باشم و پاک کرده باشم خوب است؟ کلمه ها از دستم فرار می کنند و هیچ پیدایشان نمی کنم. همه چیز خیلی... نمی دانم چطوری اما یک طوری است. یک طوری که انگار یک جای کار حسابی لنگ است. به گمانم باید می شد که همه چیز یک جور دیگری باشد، نه اینقدر تند و نه آنقدر کند. یک روال منطقی تری می داشت.
فقط اگر خدای خلاق تری می داشتیم ...شاید راهی پیدا می شد.

می دانم مثل نخ های کوبلن گره خورده مامان فخری بی سرو ته نوشته ام/ می نویسم اما بیست و پنج سالگی نزدیک می شود و انگار که همه چیز را گذاشته باشند روی دور تند بجز من که در مکثی طولانی به روزهایم فکر می کنم.

پ.ن: تو را ست می گفتی، بیست و پنج سالگی گه ترین سنی است که یک انسان می تواند داشته باشد. حق با تو بود.
.
.


Tuesday, February 24, 2009

دارم به این فکر می کنم که شاید منم باید بچه مو سقط کنم!
.
.
.

Monday, February 23, 2009

کاش سیاره رو اونجور که باید مرتب می کردی. آتشفشانای فعال رو پاک و دوده گیری می کردی، آتشفشان که پاک باشه مرتب و یه هوا میسوزه یهو الو نمیز نه. بائوبارو ریشه کن می کردی لااقل قبل رفتن!
اما خب آدم کف دستشو که بو نکرده.
.
.
.

Wednesday, February 18, 2009

چه فرق می کند تقویم وقتی
شنبه ها، جمعه
یکشنبه ها، جمعه
دوشنبه ها، جمعه
سه شنبه ها، جمعه
چهارشنبه ها، جمعه
پنج شنبه ها، جمعه
جمعه ها، جمعه.
.
.
.

Wednesday, February 11, 2009

اگر همه ی ما می توانستیم دست به اعتصاب بزنیم و از ته دل هرگونه علاقه ای را به دانستن این که همسایه مان چه می کند، رد و انکار کنیم، شاید زندگی بهتری پدید می آمد. شاید می آموختیم که چگونه بدون تلفن و رادیو و روزنامه، بدون هرگونه ماشین، بدون کارخانه، بدون کارگاه، بدون معدن، بدون مواد منفجره، بدون ناوهای جنگی، بدون سیاستمدار، بدون حقوقدان، بدون کنسرو، بدون ابزار،حتا بدون تیغ یا سلوفون یا سیگار یا پول زندگی کنیم. این رویایی پوچ و ناممکن است، می دانم.
آدمیان تنها برای شرایط بهتر کار، مزد بیشتر، امکان های بهتر برای اینکه چیزی بشوند غیر از آنچه هستند، اعتصاب می کنند.

هنری میلر/ پیکره ماروسی
.
.
.

Friday, February 06, 2009

نه که فکر کنی خیلی خوابم میادها. فقط حال سرمای اونور پتو رو ندارم. نه سرماشو نه بقیه ی آشغالاشو.
.
.
.

Thursday, February 05, 2009


چقد طولانین این شبا.
اصن نمیگذرن.
.
.
.

Monday, February 02, 2009


قیچی که فرو می ره توی موهات همینطور که حلقه حلقه میریزن پایین از وزن سرت کم میشه. هی سبک سبک سبکتر میشه تا اونجا که دیگه اخساسش نمی کنی
روز بخیر!
منوی امروز ما تومور مغزی، ام اس و ایست قلبی. دوتای اول بخاطر مدت طولانیشون ارزون ترند اما باید بگم ما برای ام اس خدمات ویژه مادام العمر برای متقاضیامون درنظر گرفتیم ولی خب می دونید که ایست قلبی هم سریع تره هم راحت تره هم پکیج کاملیه. چه دردسریه بیخود!
البته بازم سلیقه ی شما برای ما شرطه.
خب... حالا چی بدم خدمتتون؟!
.
.
.

Friday, January 30, 2009

به آدم ها که می گی "سلام" دستشونو میارن جلو و خودشون عقب می ایستن.
با این کارشون جلوی تو رو که می خوای بغلشون کنی می گیرن.
.
.
.

Saturday, January 24, 2009

شوفاژ اتاقم رو باز نمی کنم که خوابم نگیره. یاد نیما می افتم که پوتین به پا تو اتاق سرد می خوابید که اگه شلوغ شد برای عمیلات چریکی آماده باشه!
.
.
.
آسمان به طرز ناجوانمردانه ای ابری است.
با خودم زمزمه می کنم تا یادم بماند که من می توانم، من قدرتمندم. زمزمه می کنم تا چیزی ننویسم اینجا که به حساب پریود زنانه ام گذاشته شود. من هم می جنگم. من هم مانند بسیاری از انسان های دیگر که جنگیدند می توانم که بجنگم. با دروغ، با بغض، با سنت، با حسادت، با سختی، با زنده گی... برای زنده گی. مثل عمو مصطفی. مثل ولادیمیر. مثل سارا. مثل سیمون. مثل همه.
حتا هیچ اهمیت ندارد اگر ساعت ها اشک بریزم. ساعت ها می گذرند و آسمان ابرهایش را به باد می دهد.

Wednesday, January 21, 2009

آخر به چه گویم هست
از خود
چون خبرم نیست

هان؟

Tuesday, January 20, 2009

فاکتور گرفتن این عزیزم جانم های الکی ورد زبانی نباید کار سختی باشد. شما همان اسم بی صاحاب ما را هم که بگویی با یک"هان" در جوابمان، ما راضی هستیم به مولا. نبند این عزیزم های بی مزه ی لوس یخ زده ات را به ما ارواح خاک عمه ات!




Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4


فاکتور گرفتن این عزیزم جانم های الکی ورد زبانی نباید کار سختی باشد. شما همان اسم بی صاحاب ما را هم که بگویی با یک"هان" در جوابمان، ما راضی هستیم به مولا. نبند این عزیزم های بی مزه ی لوس یخ زده ات را به ما ارواح خاک عمه ات!

.

.

.


.


Monday, January 19, 2009


جوش های لعنتی.
.

.
.

Monday, January 12, 2009


بطور متوسط هر سه دقيقه يكبار ميل باكسم را چك مي كنم.
هيچوقت چيزي درش نيست.
عقده اي شده ام.
.
.
.

Saturday, January 10, 2009

يواشعلي هم مرد.
ديگه لازم نيست به اين فكر كنم كه وقت رفتن دست كي بسپرمش.
.
.
.
.

Thursday, January 08, 2009

گاهي وقت ها هست كه فكر مي كنم خريدن و چسب زدن دور كتابهام و بعد گذاشتنشون توي كتابخونه و نگاه كردن به تركيبشون كنار همديگه يا مثلا خوندن نوشته هاي اول كتاباي هديه بيشتر از خود خوندن كتابا برام لذت بخشه!
.
.
.

Wednesday, January 07, 2009

گه گيجه.
.
.
.

Monday, January 05, 2009

اين خيلي نامرديه كه ادم مجبوره در يك لحظه فقط يه جا باشه و نه دو يا سه جا! اگه انتخاب كني كه اينجا باشي ديگه نمي توني اونجا هم باشي يا اون يكي جا! همش بايد آدم انتخاب كنه و اگه خيلي عاقل باشه حسودي ام نكنه!
اين نامرديه. خيلي هم نامرديه!
.
.

Sunday, January 04, 2009

حالم به هم مي خوره از اين معلم هايي كه هميشه شاش دارن!
.
.
.

Friday, January 02, 2009

دارم عرق سرد مي كنم. قطره هاي ريزش از زير بغلم سر مي خورن ميان تا آرنج. همونجا خشك مي شن. تنم داغه اما انگشتاي پاهام يخ زدن.
قطره هاي ريز سرد هنوز تا آرنجم مي كشونن خودشونو.
.
.