Wednesday, June 24, 2009


بارها صفحه را باز می کنم که چیزی بنویسم، چند دقیقه ای به صفحه خالی خیره می شوم و بعد می بندمش. چه بنویسم؟ از کجا بنویسم که گفته باشم آنچه را این روزها در ذهنم/ذهن هایمان، از برابر چشمم/چشمانمان می گذرد؟
**

بین سیگارهای پیاپی و جمله های بریده بریده کتابی با جلد سرخ را در دستم می گذارد داش فرزان. گوشه یکی از صفحه ها را تا زده :"بخون!"
می خوانم:

«در حالی که تو داری این یا آن کار را می کنی،
کسی دارد می میرد.

در حالی که کفش هایت را واکس می زنی،
در حالی که تسلیم کینه می شوی،
در حالی که نامه یی زیاده گو می نویسی
به یگانه یا نایگانه عشق ات.

و حتا اگر بتوانی به هیچ کاری نکردن دست یابی،
باز هم کسی در حال مردن خواهد بود،
با کوششی بیهوده برای گردآوردن همه ی گوشه ها،
با کوششی بیهوده برای خیره نشدن به دیوار.

و حتا اگر در حال مردن باشی،
کسی علاوه بر تو نیز در حال مردن خواهد بود،
به رغم میل مشروع تو
به یک دم اختصاصی مردن.

هم از این رو، اگر حال جهان را از تو پرسیدند،
در پاسخ فقط بگو: کسی دارد می میرد*.»


سعی می کنم لبخند بزنم. صدای خودم را می شنوم که می پرسد:" امروز ِ ما رو می گه؟!"


پ.ن: *روبرتو خوارز

No comments: