Sunday, September 30, 2007

خسته ام می کنند. خسته ام می کند اینهمه فاصله. خسته ام می کند دو ساعت وقت که تلف می شود تا برسم به کلاسهای خالی بی استاد. خسته ام می کنند همکلاسی هایی که بدون دانستن حداقل ها هر مزخرفی را به زبان می آورند تا کنف کنند استاد مفلوک بینوا را! توان تحمل ندارم. باورم نمی شود این سالهایی که گذشت را در کنار هم در یک کلاس نشسته باشیم و دستمان به خون هم آلوده نشده باشد! نمی فهمم چرا این اولین صبح ابری پاییز صدای اراجیفشان مغزم را می ساید و صدای ساییده شدن، صدای اره در جمجمه ام می پیچد و فریادم تا پشت لبهای بسته ام می رسد و دوباره برمی گردد. چقدر خسته ام، یا فرسوده ام یا در حال تجزیه. دماغم می خارد، می ترسم عطسه کنم و فروبریزم.
خسته ام می کنند، خسته شان می کنم، خسته ایم. چقدر راه باقی مانده تا بفهمم کیستم و زنده گی من کجاست؟!
.
پاییز هشتادوشش روزهفتم
کلاس شماره 1 تجزیه و تحلیل آثار هنرهای تجسمی

Saturday, September 29, 2007

چقدر اگر بدهم دوباره می توانم دستهایم را به دورت حلقه کنم؟
تمام شکلاتهای هانسل و گرتل کافیست؟!
.

Monday, September 24, 2007

باورم نمی شود که بتوانم اینقدر حسود باشم! حسادت مثل یک لقمه ی خیلی بزرگ گلویم را بسته و نزدیک است خفه ام کند. حسادت به خاطر مسایل ساده ی شاید حقیر. حسودی ام میشود به سارا که می تواند آدم جالب تری از من باشد! به نیوشا و آرش و صد کرور آدم دیگر که از من بهتر می نویسند. به قبلترهای خودم که داش فرزان بیشتر دوستم داشت! به آنو که حالا تیچر بیشتر از من دوستش دارد٬ به پریسا که یک دایی یوسف پولدار دارد٬ به ستاره که اینقدر می تواند عاشق کسی باشد٬ به سروش که دیوانه است٬ به آذر که می تواند ویلن سل بنوازد. به هوشمند که موهای به آن قشنگی دارد و می تواند برای حرص دادن من هم که شده هی ببندتشان!... به گمانم اگر بیشتر فکر کنم به نصف بیشتر آدمهای این کره ی خاکی حسودی ام بشود ولی در حال حاضر به طرز بیمارگونه ای مشغول حسادت به آنهایی هستم که بیشتر از من دوست داشته می شوند!
من دچار حسادتهای روزمره ی یک آدم حسود و خودخواه هستم.

Sunday, September 23, 2007

?! Are people the same people during and after having sex

Friday, September 21, 2007

کیستی که اشکهایم را از گونه های تو پاک می کنم؟!
.
.
اووو... الاغ با توام!

Thursday, September 20, 2007

غمگینم!

Monday, September 17, 2007

وقتی دبیرستانی بودم هر روز صبح زود میدون بین خونه تا مدرسه رو با صدای سوت زدن یه کسی قدم می زدم. یه کسی بود که آدم فکر می کرد از بیست سال قبل جا مونده. ظاهرش با موهای فلفل نمکی که روی گوشها بلند بود و سبیل دسته دوچرخه ای شبیه عکسای بیست٬ سی سالگی بابا محمد بود. شلوار تنگ پاچه گشاد با یه شالگردن خاکستری کهنه و یه کیف مشکی که به زور خودشو از شونش آویزون نگه داشته بود٬ آدم رو یاد فیلمهای قبل از انقلاب می انداخت. هر روز بر خلاف جهت من میدون رو میومد بالا و غرق تو دنیای خودش با سوت آهنگهای غمگین می زد و من چقدر دیوونه ی شنیدن اون صدا بودم! هر روز خیلی زودتر از زمان لازم میومدم بیرون تا سر همون ساعت از میدون ردشم وبتونم صدای سوت زدن اون آدم رو بشنوم. سه سال هر روز با اون سوت زدن ها می رفتم تو رویاهای خودم و تا برسم به مدرسه سیصد بار عاشق و فارغ شده بودم... تا اینکه یه روز٬ دیگه صدای سوت زدنش رو نشنیدم! قدم هام رو آهسته کردم و هی راه رو کش دادم تا شاید ... اما نه اون روز نه هیچ روز دیگه ای نیومد٬ نه خودش نه صدای سوتش.
مو ضوع برای پنج شش سال فراموش شده بود تا اینکه چند شب پیش که با عجله داشتم از توی میدون رد می شدم صدای سوتش میخکوبم کرد. باورم نمی شد که بعد از این همه مدت اون برگشته. صدا صدای خودش بود ولی این بار آهنگ غریبی رو می زد. برگشتم و با نگاهم اطراف رو دنبالش گشتم ولی نبود٬ فقط صدای محزون سوتش میومد. فکر کردم که شاید خیالاتی شده ام٬ که هر کسی ممکنه بشینه توی میدون و سوت بزنه ولی مطمئن بودم که هیچ کس دیگه ای نمی تونست با صدای سوتش خاطرات من رو اینطور انگولک کنه. اون شب با یه لبخند گل گشاد روی لبم رفتم خونه و تا ساعتها به اون صدا فکر می کردم به صدایی که برای من فقط یه صدای معمولی نبود صدای صبح های زود سه سال از مهمترین سالهای زندگیم بود...
و فردای اون شب وقتی منتظر تاکسی بودم یهو ظاهر شد. با همون شکل و شمایل قدیمی اش که فقط یه کم قدیمی تر شده بود و سفیدی های موهاش سیاهی ها رو توی خودشون خفه کرده بودن. تاکسی اومد با یه لبخند جادویی در رو باز کرد و نگه داشت تا من سوار شم٬ در رو بست و در نگاه خیره ی من ناپدید شد.

Tuesday, September 11, 2007

میخواستم عاشقانه ای بنویسم.
به گمانم این عاشقانه ی من است!
. .
.

Sunday, September 09, 2007

اینطور به نظر می رسد که همه احساس تنهایی می کنند و همه از تنهایی فرار می کنند و تنهایی همه را می ترساند. هر کس به طریقی تنهایی را برای خودش معنی می کند و تنهایی هیچ مفهوم دقیقی در ذهن هیچ کس ندارد. و این تنها سوالی که ذهن مرا مشغول کرده: حالا که تمام دنیا تنها هستند یا احساس تنهایی می کنند چرا من احساس تنهایی نمی کنم؟! و چرا تنها نیستم و چرا تنهایی اشکم را درنمی آورد؟ نمی دانم! اگر این اراجیف درست باشد می شود اینطور نتیجه گرفت که من شاید از همه تنهاترم که در این احساس تنهایی یونیورسال! تنهایی٬ تنها نیستم!
انگار مسابقه ی تنهاترین هاست! هرکه تنها تر برنده!!!

Wednesday, September 05, 2007

وبلاگ برای دفتر خاطرات مثل هووی جوون و خوشگل و تر و تازه ایه که آقا رو از راه به در می کنه. آقاهه همه ی پزهاش رو با این خوشگله میده ولی اون قدیمی رو کنج میزی٬ زیر تختی٬ دور از دید نامحرم مخفی می کنه. هر چند که حرفهای لحظه ایش رو به این تر و تازه ی دهن لق میگه ( شاید چون ته دلش می خواد که همه بشنون!) ولی هنوزم همه ی رازها و اشکها و قند تو دلش آب شدن ها رو به اون رفیق کهنه هه میگه. ولی به هر حال یه جورایی هووی تازه باعث میشه که دیگه کمتر به قبلیه سر بزنه! هووی دفتر خاطرات من زیاد موفق نبود. یعنی من شوهر تقریبا عادلی بودم واسه جفتشون ولی خب به هر حال آدمه دیگه...
.
امشب می خوام برم دست کنم زیر تختم بعد از یه مدت طولانی درش بیارم. نمی خوام رازهام توی تاریکی زیر تختم بپوسن!

Sunday, September 02, 2007

می نویسم و پاک می کنم می نویسم و پاک می کنم می نویسم و پاک می کنم...
نمی دانم نمی توانم بنویسمش یا نمی دانم چه بنویسم. آخه همه چیز که نوشتنی نیست. مگه زوره؟! بعضی چیزا باید همون تو بمونن فقط خودت بعضی وقت ها یواشکی یه نگاهی بهشون بکنی و از خوشحالی نفهمی که داری با خودت لبخند می زنی!
دوستت دارم بی آنکه بخواهمت.
.
سال گشته گی است این
که به خود در پیچی ابروار
بغری بی آن که بباری؟
سال گشته گی است این
که بخواهی اش
بی این که بیفشاری اش؟
.
سال گشته گی است این؟
خواستن اش تمنای هر رگ
بی آنکه در میان باشد
خواهشی حتا؟
.
نهایت عاشقی است این؟
آن وعده ی دیدار در فراسوی پیکرهاست؟
.
.

..............مدایح بی صله/ احمد شاملو

Saturday, September 01, 2007

امروز روز اول سپتامبر است. من راز فصل ها را می دانم. اما آخرش یادم رفت بیست و هفت آگوست به آسمان نگاه کنم. اوووو.... حالا کو تا 2278!!!