Monday, May 31, 2010


چهره هنرمند در جوانی

Thursday, May 27, 2010


الان دیگه به گمانم وقتش باشد که موسیقی دان ها به فکر نوشتن قطعه ای بیفتند که سکوت پخش کند. سکوت سنگینی که بتواند جلوی شنیده شدن اینهمه صدا را بگیرد، صدای بلند حرف زدن یارو پای تلفن، صدای آژیر ماشین پلیس و آمبولانس ، ماشین آتش نشانی، و صدای پارس سگ بی صاحاب همسایه.
الان جدا دیگه وقتش شده. وقت یک سکوت شنیدنی سنگین... خیلی سنگین.


Tuesday, May 25, 2010


سنگی هم اگه باشه، همین ريزه هایی هست كه توی كفش هامه و همه جا با خودم می برمشون. وگرنه كه مانعی سرِ راه ام نیست

(+)


وقتی وبلاگ می نویسم از چه می نویسم یا چگونه به تنهایی صد تا یه غاز بگوییم

بارها پیش آمده که این صفحه را باز کنم به هوای نوشتن چیزی اما ننوشته آنرا بسته ام. یا بعد از نوشتن یکی دو جمله پشیمان شده ام و فکر کرده ام لابد که وقت بهتری پیدا می شود برای ادامه. تجربه اما نشان داده است پستی که چرک نویس شد احتمال انتشارش به نزدیک صفر می رسد.
نوشتن وبلاگ تنها کاری بوده که بدون زوری بالای سرم با پشتکار ادامه اش داده ام هرچند که مثل باقی کارهایی که می کنم به نظرم به درد نخور می آید. با خودم فکر می کنم این بار چی بنویسم ... نه... چیزی برای نوشتن پیدا نمی کنم! می گذارم خودش بیاید ، چیزی که بطور بدیهی نوشتنمش بیاید. . نتیجه معمولا چس ناله است. معلوم است که من هم مثل خیلی از آدم ها کتاب/فیلم هایی می خوانم/می بینم که ازشان خوش یا بدم بیاید و معلوم تر است که در زندگی روزمره ام هم ممکن است چیزهایی برای نوشتن پیدا شود. مثلن همین حالا اگر بخواهم می توانم از این بنویسم که پنج دقیقه دیگر ساعت پنج صبح می شود و از پنجره ی باز صدای پرنده هایی می آید که لابد خودشان را برای روشن شدن آسمان آماده می کنند. هر چند که آسمان هنوز آبی پررنگ پررنگ است (اینجا آسمان هیچ وقت سیاه نمی شود- آسمان سیاه دیده ام که می گویم-) یا مثلن می توانم از این موش های مفلوکی بنویسم که در یک چرخه احمقانه بی سر و ته دور خورشان می چرخند و من برای اینکه صدای دویدنشان را نشنوم توی توالت حبسشان کرده ام. از تلق تلق کتری، از سیگاری که منتظر است تا بعد از چای دودش کنم، از جوش بزرگ روی چانه ام که صورتم را یک وری کرده... می بینید خیلی چیزها هست که می توانم بنویسم. چرا نمی نویسم؟
خب این سوال هم مثل خیلی از سوال های دیگر جوابی ندارد یا جوابهای مختلفی دارد. «نمی دانم» آسان ترینشان است. «گشادی» دلیل دیگری است. پرسیدن سوال دایمی «خب که چی؟» یا مهمتر از آن نیامدن نوشتشان یا نوشتنمش نیامدنم یا نمی دانم هر جور آدمیزادی که می شود این جمله را گفت. شاید هم دلیلش این باشد که من آدم گفتن نیستم. آدم نوشتن هم لابد نیستم. پس آدم چه هستم؟شاید اصلن فکری نمی کنم که بخواهم بنویسم. یا شاید آنقدر فکر می کنم که نمی توانم بنویسم. یعنی یک جوری است که فقط می توانم با خودم فکر کنم و نظرات ارزشمندم را فقط به خودم بگویم و فقط خودم بفهمم که چه دارم می گویم و بدیهی است که کاملا با آنها موافق هستم. پس باز هم دلیلی برای نوشتن نمی بینم! اصلن همین حالاش هم نمی دانم چرا باید دلایل ننوشتن درست درمانم را برای کسی توضیح بدهم یا اصولا چرا کسی باید دلش بخواهد که دلایل مرا بداند، یا اصلن متوجه شود که من درست درمان می نویسم یا نه.

این بار را هم می گذارم به حساب سرریزی کلماتی که نمی دانم به چه مناسبتی فرصت سرریزی ـسردرشتی؟- پیدا کرده اند و لابد آب ندیده بودند ـمن تا صبح بیدار بیکار- وگرنه حتمن سرریزندگان خوبی از کار درمی آمدند.

همین.

پ.ن. من یادم است که امروز چهار خرداد است و اصلن ماجراهای خرداد یادم نرفته -سلام همه-. همینطوری گفتم بدانید که ما هم بعله.
پ.پ.ن. این را بعدن دارم اضافه می کنم. حالا پنج دقیقه به شش صبح است و آسمان آبی کم رنگ کم رنگ است. پرنده هام دیگر خفه شده اند. همینطوری خواستم بگویم که نوشتن چقدر طول می کشد.


Sunday, May 23, 2010

آقای بوکفسکی شما فوق العاده اید!