Thursday, November 29, 2007

3.9. دینگ دینگ. بغل. لیوان آب. خبرهای تازه از دوست وآشنا. دینگ دینگ. نهار باقالی پلو. جای خالی عکس هایم روی دیوار. دینگ دینگ. مراسم خواب بعدازظهر. دمپایی هایم زیر تخت. جای خالی عکس هایم روی دیوار. ضیافت چای و سوهان. دینگ دینگ دوره فیلم مسافرت و عروسی و مسافرت... دینگ دینگ جای خالی من. دینگ دینگ وقت رفتن. دینگ دینگ وقت عادت. دینگ دینگ جای خالی خودم. دینگ دینگ...

Monday, November 26, 2007

!!!just for F U N

I am a free man- and I need my freedom. I need to be alone. I need to ponder my shame and despair in seclusion; I need the sunshine and paving stones of the streets with out companions, with out conversation, face to face with myself, with only the music of my heart for company. What do you want of me? When I have something to say, I put it in print. When I have something to give, I give it. Your praying curiosity turns my stomach! Your compliments humiliate me! Your tea poisons me! I owe nothing to anyone. I would be responsible to God alone-- if He existed!

Saturday, November 24, 2007

اجساد سربازان سبز پوش را در گودالهای عریض روی هم تلنبار کرده اند بوی تعفن هوا را پر کرده، عابران را اما خیالی نیست، بی توجه از کنار گورها می گذرند و با صدا آب دهان شان را بر خاک کوچه می اندازند. گورکن با فشار پا سعی دارد سربازان بیشتری را در گودال جا دهد.

من حیرت زده به این صحنه زل زده ام و می اندیشم چگونه بر خاک من، جلوی خانه ی من انسان ها پا بر لاشه ی دیگری می گذارند!

Friday, November 23, 2007

نبوده ای ، نیستی، نمی آیی... به درک! من که هستم.
اما... کاش...


Thursday, November 22, 2007

پیاده می شوم... تاریک است. می ترسم! قطره هایش بر سرم میریزد. قد می کشم، من و درختان با هم خیس می شویم. رویم را به آسمان می گیرم و سردی هر قطره را روی پوستم بو می کشم! دستانم را باز می کنم، بچه می شوم، پاهایم را در چاله های آب می کوبم. جورابم خیس می شود وانگشتانم یخ می زنند. من خیالم نیست، " باران بر دهانم می بارد"!


Tuesday, November 20, 2007

باران؟! ... نه...در تمام شهر بوی حلزون پیچیده!

Monday, November 19, 2007

راهم بده...

Sunday, November 18, 2007

ما باز هم مشغول کار در مترو بودیم. او هم بود، پلاستیک های خرید در دستش و دخترکوچکش هم. سرد بود، هنوز سرد است. زیر لب چیزی گفت، کلاهش را به سر کشید و به همراه دخترک از واگن پیاده شد. من از پنجره ی قطار دور شدنش را نگاه می کنم و دخترک شش ساله را که عروسک عظیم شش سالگی مرا به زور با خود می کشد و چقدر می خندد و چقدر حرف برای گفتن به این پدر دارد. به این می اندیشم که چرا او همیشه دختر دارد؟ که چرا دخترک همیشه من شش ساله است؟ که عروسکم را کجا می برد؟ و چرا این شش سالگی لعنتی دست از سر من برنمی دارد؟

سرد است، هنوز سرد است، من بدون هیچ تن پوشی وبه گمانم این سرما تا ابد باقی بماند .

Saturday, November 17, 2007

آسمانم ابریست. اینجا آسمان ابری است. از آن روزهای فراموش کردن درس و مدرسه و ول گشتن در خیابان های تهران است. چرخیدن، چرخیدن و بارها از بن بست سر درآوردن. آسمانم ابریست. تو نیستی، موسیقی ام با من نیست. اما این آسمان ابری هنوز وسوسه انگیز است.

Friday, November 16, 2007

چه ام می شود که رازهایم را می گویم؟ چه می شود که سرسری از پاسخ هیچ سوالی نمی گذرم؟ بعضی چیزها باید همان تو بمانند، بمانند و آنقدر کهنه شوند که دیگر به یاد نیایند جز با کج لبخندی. رازهایی که چشم های دیگری را اشک آلود کنند باید دفن شوند. خفه شوند و هرگز گفته و شنیده نشوند. نمی دانم. شاید این یکبار است فقط، فقط همین یکبار که بگویم، خالی کنم تمام حماقت ها، خوشحالی ها کثافت ها و هر چیز دیگری که دارم. نمی دانم، شاید فقط همین یکبار است که می گویم و پشیمان نمی شوم... یا می شوم. نمی دانم نمی دانم. نمی خواهم که بدانم، فقط همین یکبار...


Friday, November 09, 2007

پشت تمام پنجره ها دیوار است. آنسوی دیوارها هیچ نیست. تمام پنجره ها پرده های زیبای گل گلی دارند و رویای نشستن پشت پنجره، فنجان چای در دست و ساعتها خیره شدن در غروب کم جان پاییز را در تو بارور میکنند. اما اینها فقط رویاست. پشت این پنجره ها جز دیوارهای سرد آجری هیچ نیست. این پنجره ها به درد هیچ کوفتی نمی خورند. جز اینکه بتوانی هر غروب شادمان کنارشان بیایی، بازشان کنی و مغزت را روی دیوار آجری پشت شان متلاشی کنی. نه... بیهوده رویا بافتی، بیهوده رویا می بافی .از این پنجره ها چیز دیگری ساخته نیست.

Thursday, November 08, 2007

من چاقویم را میدهم به تو. بیا بگیر. من جراتش را ندارم، اما مطمئنم که تو، هم جراتش را داری و هم قدرتش را. میدانم که داری. بیا، بگیرش اصلا نترس. به اندازه ی کافی تیز هست، با یک حرکت می توانی گلویم را پاره کنی، بیخ تا بیخ. می توانی گلویم را ببری و این چیز عظیم حجیم را که نمی دانم چیست و دارد خفه ام می کند برداری. من خودم نمی توانم ببینمش، فقط سنگینی تحمل ناپذیرش را احساس می کنم. بیا ... بیا بگیرش، تو می توانی من را از این عذاب نجات بدهی. می توانی این حس خفگی وحشتناک را در بیاوری و به دورترین نقطه ی دنیا پرتاب کنی. بیا... بیا چاقویم را بگیر. بیا ... می دانم که می توانی. مطمئنم که می توانی، فقط کافیست که بخواهی... بگیر... چاقویم را می دهم به تو...


Tuesday, November 06, 2007

ببین ... خب اینقدر مهربون نباش دیگه! عجب الاغی هستی ها! بهت می گم نباش. چشماتو ببند که من نبینم... آهان... خیلی بهتر شد. حالا بدون دیدن نگاه مهربون کثافتت میشه راحت از کنارت رد شد.

Friday, November 02, 2007

از پختن ماکارونی، خرد کردن پیاز و اشک ریختنش سهم من شد. رو به چاقو و پیازها اشک می ریختم و دماغم و می کشیدم بالا که پشت سرم این دیالوگ ها رو شنیدم:

- من واقعا دلم می سوزه براش! آخه واقعا اونقدر سخت نیست ها! کافیه بهش نگاه نکنی و بو نکشی! دیگه نه چشمات می سوزه نه اشکت در میاد.

- بابا آخه دلم کباب شد.

- بده من باقیش رو خورد می کنم.

- من، هم دلم میسوزه هم شک می کنم که اشک پیازه یا واقعا داره گریه می کنه!

به اینجا که رسید خودم هم شک کردم که این همه اشک واقعا بخاطر پیازه یا واقعا دارم گریه می کنم؟ یا دوست دارم گریه کنم که چشمای اشکی ام دلشون رو بسوزونه و دوستم داشته باشن؟ یکی می گفت وقت گریه چشم های آدم قشنگ میشه، ولی هرچقدر هم که اون شب چشمهام قشنگ شده باشن فکر نکنم با اون صورت سیاه شده از ریمل چیزه چندان دلبری بوده باشه!!!

Thursday, November 01, 2007

!and they lived happily ever after...