Thursday, November 22, 2007

پیاده می شوم... تاریک است. می ترسم! قطره هایش بر سرم میریزد. قد می کشم، من و درختان با هم خیس می شویم. رویم را به آسمان می گیرم و سردی هر قطره را روی پوستم بو می کشم! دستانم را باز می کنم، بچه می شوم، پاهایم را در چاله های آب می کوبم. جورابم خیس می شود وانگشتانم یخ می زنند. من خیالم نیست، " باران بر دهانم می بارد"!