Monday, December 31, 2007

ما با نقشهایمان زنده گی می کنیم. ما، ما نیستیم. این نقشهایمان هستند که با یکدیگر زنده گی می کنند. نقش فرزند، نقش خواهر، مادر، خاله، دوست، معشوقه، همسر...

میدانی؟ هرچقدر آن موقع می گفتی که حرف با عمل فرق می کند، در کله ام نمی رفت که چیزی که میشنوم ممکن است در واقعیت اتفاق نیفتد. اما حالا معنی و حقیقت حرفت را خوب درک می کنم... خیلی خوب.

Saturday, December 29, 2007

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون، دلم را دوزخی سازد دوچشمم را کند جیحون، چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید چو کشتی ام دراندازد میان غلزم پرخون، زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد که هر تخته فرو ریزد ز گردشهای گوناگون، نهنگی هم برآرد سر، خورد آن آب دریا را، چنان دریای بی پایان شود بی آب چون هامون، شکافد نیز آن هامون نهنگ بحر بر سارا، کشد در قعر، ناگاهان به دست قهر چون قارون، چو این تبدیل ها آمد نه هامون ماند و نه دریا چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی چون، چه دانم های بسیار است لیکن من نمی دانم که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون.

.............................................................................................مولانا

Friday, December 28, 2007

دلتنگم!

Wednesday, December 26, 2007


خاک گرفته ام. صورتم پیدا نیست ، انگار بین ساراهای بسیاری گم شده ام!

Monday, December 24, 2007


آدمهایی را می شناسم که آنچه در ذهن شان می گذرد رویایی است دست نیافته، آدمهایی که آنقدر رویاهایشان را قرقره کرده اند که باورشان شده همان چیزی هستند که می اندیشند. اما ظاهر رویایشان زود رنگ می بازد.
آدمهای دیگری را می شناسم که زنده گی شان رویایشان است. هر چه در ظاهر هستند همانند که پشت چشمها یشان می گذرد. اگر می خوانند یا نمی خوانند، می نویسند یا نه، فکر می کنند یا نمی کنند، اگر می خواهند، همه یکی است. خواستن و نخواستن شان عشق شان است. این آدمها شاید به ظاهر احمقانه بخواهند ولی به اندازه ی گروه اول احمق نیستند. بگمانم جذابیت این آدمها رویای واقعیت شان است.

Friday, December 21, 2007


می دانی؟... من بیمارم! من آب دهانم شبها بالشم را خیس می کند، خوابهایی می بینم که با ناخنهایم صورتم را چنگ می زنم و صبح از جای زخمشان تعجب می کنم. من از هیچ چیز آنقدر مطمئن نیستم که بتوانم تصمیمی بگیرم. من بدون دلیل غمگین می شوم و ساعتها اشک می ریزم، غذایم را آنقدر تند می کنم که تمام حلق تا معده ام می سوزد، ناخنهایم را از ته می گیرم، موهایم را محکم می بندم، جوشهایم را می کنم، همه چیز را نیمه کاره رها می کنم، چایم را آنقدر داغ می خورم که زبانم سر می شود، من بداخلاقم، از مسئولیت می ترسم، خودخواهم، دروغ می گویم، حسادت می کنم، خیانت می کنم، کوچکم، ضعیفم. من قلبم بی ترتیب می زند.
می دانی؟... من بیمارم!


پ.ن: مایوست کرده ام! میدانم... خودم را هم همینطور.


Wednesday, December 19, 2007

من گریه ام بی صداست. اشکهایم می افتد و آب دماغم جاری می شود و چشم هایم هی سرخ تر. مامان فخری هم می داند که گریه ام بی صداست، گاهی که هق هق می شنود از پشت در، بی قرار می شود، در را باز می کند، چشمهای نگران مهربانش را به من می دوزد و هزار چیز مهربانانه ی زیبا را در تنم می ریزد. می پرسد که " گریه از برای چیست؟" هیچ نمی گویم. چه بگویم ؟! مامان فخری خیلی مهربان است. نگرانش کرده ام و شرمنده می شوم. طفلک خیلی غصه ی دختر دیوانه اش را می خورد. از خودم بدم می آِید، آن چشمها برای نگرانی نیست. لیوان آبی می آورد و روی میز می گذارد. بدون گفتن کلامی در را آهسته می بندد. مامان فخری خیلی مهربان است.

Tuesday, December 18, 2007


I shot you down... Bang Bang

You hit the ground... Bang Bang
That awful sound... Bang Bang
I used to shoot you down...



Sunday, December 16, 2007


دماغم را در شالت فرو می برم وعطرت گیجم می کند

Friday, December 14, 2007

چیزی نمی گویم.
...
حتما دیگر می دانی که چقدر حسودم!...


Wednesday, December 12, 2007

من باردارم! من این روزها با احتیاط قدم بر می دارم مبادا درونم صدمه ببیند. دیگر پله ها را دو تا یکی نمی کنم، هرپله را آهسته می شمرم. کسی را داخل اتوبوس هل نمی دهم، زنها بلند می شوند تا صندلی اشان را به من تعارف کنند. شکم بزرگم همه را با من مهربان کرده است. بر تنم دست می کشم و از هیجان می میرم. من می توانم با این قدم های آهسته تمام جهان را دور بزنم. می توانم لم بدهم روی صندلی حصیری مادربزرگ و کتابی را دست بگیرم که قبل از خواندن حتا یک خطش در رویاهایم غرق شده ام.می توانم پرواز کنم. می توانم بمیرم. من باردارم! من این درد را،این تردید را ، این شوق راباردارم. من باردار هزار چیز یواشکی و هیجان های جور واجورم. این تردید به من راه فرار را نشان می دهد. این درد، این درد نفس گیر به من جسارت خواهد داد. من با این هیجان پرواز خواهم کرد. با اتوبوس قراضه تعاونی شماره چهارده می روم، با اتوبوسی پرواز می کنم که راننده اش عزیز آقا باشد تا کتش را که بوی عرق و چربی و دنیاهای ناشناخته می دهد روی پاهایم بیاندازد و در ایستگاهی پیاده می شوم که هیچ کس در انتظارم نیست و هیچ کس منتظر تولد یواشکی هایم هم. خوشحالم. می دانم روزی فارغ خواهم شد و درد و تردید و هیجانها و یواشکی هایم را بزرگ خواهم کرد. من خوشحالم.

Monday, December 10, 2007

نمی دانم باز این کدام مرضم است که عود کرده. اینقدر مغزم را با الکل تراپی و زمان تراپی و دوست تراپی و سفرتراپی وهزار جور کوفت تراپی دیگر وصله پینه کرده ام ،این بار دیگر جا برای سوراخ سوزن و کوک زدن ندارد. همین طور ولش کرده ام به امان خدا خودش برود یک فکری به حال خودش بکند. دیگر کاری از دست من برنمی آید. لول شده ام، بی دلیل می خندم. بیخیالم. بیخیالم. بیخیال. منتظر جرقه ای هستم تا بزنم زیر میز و کافه را بهم بریزم. کافه را بهم بریزم و بروم بندرعباس گم و گور شوم تا بعدها نامه ام از جایی برسد که زنده ام یا مرده. به جاده که فکر می کنم پوستم می لرزد و تنم پر می کشد و می خورد به در و دیوار اتاقم. کلید کجاست؟ کلیدم را بده!

ناگهان چقدر ساده همه چیز رنگ می بازد. تمام رنگها خاکستری می شوند، تمام شادیها خنثی و تمام هیجانها، سکون. دیگر نه لذتی دارد لبخند، نه خنده وسط بازی و نه رقص در میان بازوهای تو. حتا اشک هم خالی ام نمی کند. نه دلم می خواهد کسی را ببینم نه کسی باشد نه کسی بیاید نه کسی برود. کلید را با این امید در قفل می چرخانم که کسی در خانه نباشد. با چند جمله همه چیز رنگ می بازد، ذهنم خالی می شود و شروع می کنم به اراجیف بافتن. باز دلم می خواهد هیچ شوم، هیچ باشم. هیچ چیز دلم نمی خواهد. چقدر دوری، چقدر دوری. اینهمه فاصله در باورم نمی گنجد. مثل این است که دکمه ای را فشرده باشم و همه چیز ثابت شده باشد. هیچ چیز حرکت نمی کند. هیچ چیز. پیش از این در تاریکی نمی دیدم، حالا مثل وقتهایی هستم که زل می زنم به لامپ یونیت دندانپزشکی و تا برسم پایین پله ها صد بار نزدیک است بیفتم. قرار است در نور همه چیز دیده شود. این نور کورم کرده، کورم می کند. نگو اشتباه کرده ام. نگو که باید در تاریکی قدم برمی داشتم. هرچند آره هم بگویی فرق چندانی نمی کند. من کور بوده ام، کور شده ام. این نور کورمان کرد.

Sunday, December 09, 2007

برای یک روز کامل تنها بوده ام. میایی، چشمانت غمگین است. می پرسم چرا؟ و می گویی در میان ملافه های سفید آزرده شده ای و قطرات درشت اشک از چشمان مهربانت سرازیر می شود. در آغوشت می گیرم سالهاست که گرمای تنت را نفشرده ام. ضربه های پرصدا و پر زوری بر در از جا می پراندمان و نعره هایی که هردوی ما از آن نفرت داریم. سعی می کنیم جلوی باز شدن در را بگیریم اما ناتوان تر از آنیم که بتوانیم آن ضربه ها را تحمل کنیم در می شکند و او وارد می شود. دستان کثیفش را در موهای من فرو می کند و می کشد، با دست دیگر ... صدای سیلی اش از جا پراندم.

می پرم و از ذهن هرزه ی خودم که پاکی تو را هم وارد خوابهای مریضم می کند متنفر می شوم. می پرم و باز دلم می خواهد بخوابم و آب دهانم بالشم را خیس کند و خجالت بکشم تا اینکه صدای سیلی روی صورت تو دهانم را خشک کند و از جا بپراندم.


Friday, December 07, 2007

حالا که نیلوفرهای بابا محمد هم مرده اند دیگر جایی ندارم که در آن پنهان شوم، سگ لرز بزنم، باران بخورم، باران بو بکشم، باران بشنوم و دود به آسمان فوت کنم.

Thursday, December 06, 2007

من اینجا از نوازش نیز چون آزار، سخت ترسانم.

Wednesday, December 05, 2007


خسته ام.



سنگین ترین مجازاتی که خدایان یونان باستان می توانستند برای سیزیف در نظر بگیرند این بود که تا ابد کار بیهوده ای را انجام دهد. سیزیف محکوم شده بود تا تخته سنگی را از شیب تندی بالا ببرد. مدت ها گذشت و سیزیف در تمام این مدت مشغول بالا بردن تخته سنگ از سربالایی تند بود، اما تا به بالای بلندی می رسید تخته سنگ می غلتید و به پایین دره می افتاد. خدایان فراموش کرده بودند که تخته سنگ بر اثر مرور زمان و ضربه دچار فرسایش می شود. در صد سال اول، لبه های تیزی که دست های سیزیف را بریده و زخمی کرده بود صاف شد. در پانصد سال بعدی پستی و بلندی های سنگ به قدری صیقلی شد که سیزیف تخته سنگ را قل می داد و بالا می برد. در هزار سال بعد تخته سنگ کوچک و کوچک تر شد و شیب هموار و هموار تر و ...

این روزها سیزیف تکه سنگی را که روزگاری صخره ای بود به همراه قرص های مسکن و کارت های اعتباری اش در کیفی می گذارد و با خود می برد. صبح سوار آسانسور می شود و به طبقه بیست و هشتم ساختمان دفتر کارش می رود که محل مجازاتش به حساب می آید. بعد از ظهرها دوباره به پایین برمی گردد.

.

مجازات/ استفان لاکنر

Saturday, December 01, 2007

اگه آدم با دید نرمال یه عینک شماره دوازده بزنه و از روی پل به ماشینها و اینا نگاه کنه همه چیز رو همینقدر خیال انگیز می بینه!

از خواب مزخرف دیگری بیدار می شوم. سعی می کنم به چیزهای خوب فکر کنم. سعی می کنم لبخند بزنم و احساس حماقت نکنم. لبخند بزنم و به چشمهایت فکر نکنم، لبخند بزنم و نیاندیشم به دخترکانی که با تو رقصیده اند که من هرگز از آنها نخواهم بود. نیاندیشم به بازوهایت که تن لرزانم را در خود پنهان کرد. سعی می کنم لبخند بزنم و به رد انگشتانت روی صورتم فکر نکنم. سعی می کنم به چشمهای خیست فکر نکنم تا نگاهم خیس نشود. من سعی می کنم من سعی می کنم سعی می کنم....

من دارم سعی می کنم دلتنگت نشوم و حواسم پرت باشد و می مکم این انار ترک خورده را و خسته می شوم و از نفس می افتم و همچنان تشنه می مانم. کثافت؟! آره من کثافتم. چه اهمیتی دارد؟ من کثافتم و لبخند می زنم و حسودی می کنم و لبخند می زنم و به تمام این چرندیات فکر می کنم و از دلتنگی له می شوم و لبخند می زنم و از هر لبخندم کرور کرور حماقت می بارد. چه اهمیتی دارد!


Thursday, November 29, 2007

3.9. دینگ دینگ. بغل. لیوان آب. خبرهای تازه از دوست وآشنا. دینگ دینگ. نهار باقالی پلو. جای خالی عکس هایم روی دیوار. دینگ دینگ. مراسم خواب بعدازظهر. دمپایی هایم زیر تخت. جای خالی عکس هایم روی دیوار. ضیافت چای و سوهان. دینگ دینگ دوره فیلم مسافرت و عروسی و مسافرت... دینگ دینگ جای خالی من. دینگ دینگ وقت رفتن. دینگ دینگ وقت عادت. دینگ دینگ جای خالی خودم. دینگ دینگ...

Monday, November 26, 2007

!!!just for F U N

I am a free man- and I need my freedom. I need to be alone. I need to ponder my shame and despair in seclusion; I need the sunshine and paving stones of the streets with out companions, with out conversation, face to face with myself, with only the music of my heart for company. What do you want of me? When I have something to say, I put it in print. When I have something to give, I give it. Your praying curiosity turns my stomach! Your compliments humiliate me! Your tea poisons me! I owe nothing to anyone. I would be responsible to God alone-- if He existed!

Saturday, November 24, 2007

اجساد سربازان سبز پوش را در گودالهای عریض روی هم تلنبار کرده اند بوی تعفن هوا را پر کرده، عابران را اما خیالی نیست، بی توجه از کنار گورها می گذرند و با صدا آب دهان شان را بر خاک کوچه می اندازند. گورکن با فشار پا سعی دارد سربازان بیشتری را در گودال جا دهد.

من حیرت زده به این صحنه زل زده ام و می اندیشم چگونه بر خاک من، جلوی خانه ی من انسان ها پا بر لاشه ی دیگری می گذارند!

Friday, November 23, 2007

نبوده ای ، نیستی، نمی آیی... به درک! من که هستم.
اما... کاش...


Thursday, November 22, 2007

پیاده می شوم... تاریک است. می ترسم! قطره هایش بر سرم میریزد. قد می کشم، من و درختان با هم خیس می شویم. رویم را به آسمان می گیرم و سردی هر قطره را روی پوستم بو می کشم! دستانم را باز می کنم، بچه می شوم، پاهایم را در چاله های آب می کوبم. جورابم خیس می شود وانگشتانم یخ می زنند. من خیالم نیست، " باران بر دهانم می بارد"!


Tuesday, November 20, 2007

باران؟! ... نه...در تمام شهر بوی حلزون پیچیده!

Monday, November 19, 2007

راهم بده...

Sunday, November 18, 2007

ما باز هم مشغول کار در مترو بودیم. او هم بود، پلاستیک های خرید در دستش و دخترکوچکش هم. سرد بود، هنوز سرد است. زیر لب چیزی گفت، کلاهش را به سر کشید و به همراه دخترک از واگن پیاده شد. من از پنجره ی قطار دور شدنش را نگاه می کنم و دخترک شش ساله را که عروسک عظیم شش سالگی مرا به زور با خود می کشد و چقدر می خندد و چقدر حرف برای گفتن به این پدر دارد. به این می اندیشم که چرا او همیشه دختر دارد؟ که چرا دخترک همیشه من شش ساله است؟ که عروسکم را کجا می برد؟ و چرا این شش سالگی لعنتی دست از سر من برنمی دارد؟

سرد است، هنوز سرد است، من بدون هیچ تن پوشی وبه گمانم این سرما تا ابد باقی بماند .

Saturday, November 17, 2007

آسمانم ابریست. اینجا آسمان ابری است. از آن روزهای فراموش کردن درس و مدرسه و ول گشتن در خیابان های تهران است. چرخیدن، چرخیدن و بارها از بن بست سر درآوردن. آسمانم ابریست. تو نیستی، موسیقی ام با من نیست. اما این آسمان ابری هنوز وسوسه انگیز است.

Friday, November 16, 2007

چه ام می شود که رازهایم را می گویم؟ چه می شود که سرسری از پاسخ هیچ سوالی نمی گذرم؟ بعضی چیزها باید همان تو بمانند، بمانند و آنقدر کهنه شوند که دیگر به یاد نیایند جز با کج لبخندی. رازهایی که چشم های دیگری را اشک آلود کنند باید دفن شوند. خفه شوند و هرگز گفته و شنیده نشوند. نمی دانم. شاید این یکبار است فقط، فقط همین یکبار که بگویم، خالی کنم تمام حماقت ها، خوشحالی ها کثافت ها و هر چیز دیگری که دارم. نمی دانم، شاید فقط همین یکبار است که می گویم و پشیمان نمی شوم... یا می شوم. نمی دانم نمی دانم. نمی خواهم که بدانم، فقط همین یکبار...


Friday, November 09, 2007

پشت تمام پنجره ها دیوار است. آنسوی دیوارها هیچ نیست. تمام پنجره ها پرده های زیبای گل گلی دارند و رویای نشستن پشت پنجره، فنجان چای در دست و ساعتها خیره شدن در غروب کم جان پاییز را در تو بارور میکنند. اما اینها فقط رویاست. پشت این پنجره ها جز دیوارهای سرد آجری هیچ نیست. این پنجره ها به درد هیچ کوفتی نمی خورند. جز اینکه بتوانی هر غروب شادمان کنارشان بیایی، بازشان کنی و مغزت را روی دیوار آجری پشت شان متلاشی کنی. نه... بیهوده رویا بافتی، بیهوده رویا می بافی .از این پنجره ها چیز دیگری ساخته نیست.

Thursday, November 08, 2007

من چاقویم را میدهم به تو. بیا بگیر. من جراتش را ندارم، اما مطمئنم که تو، هم جراتش را داری و هم قدرتش را. میدانم که داری. بیا، بگیرش اصلا نترس. به اندازه ی کافی تیز هست، با یک حرکت می توانی گلویم را پاره کنی، بیخ تا بیخ. می توانی گلویم را ببری و این چیز عظیم حجیم را که نمی دانم چیست و دارد خفه ام می کند برداری. من خودم نمی توانم ببینمش، فقط سنگینی تحمل ناپذیرش را احساس می کنم. بیا ... بیا بگیرش، تو می توانی من را از این عذاب نجات بدهی. می توانی این حس خفگی وحشتناک را در بیاوری و به دورترین نقطه ی دنیا پرتاب کنی. بیا... بیا چاقویم را بگیر. بیا ... می دانم که می توانی. مطمئنم که می توانی، فقط کافیست که بخواهی... بگیر... چاقویم را می دهم به تو...


Tuesday, November 06, 2007

ببین ... خب اینقدر مهربون نباش دیگه! عجب الاغی هستی ها! بهت می گم نباش. چشماتو ببند که من نبینم... آهان... خیلی بهتر شد. حالا بدون دیدن نگاه مهربون کثافتت میشه راحت از کنارت رد شد.

Friday, November 02, 2007

از پختن ماکارونی، خرد کردن پیاز و اشک ریختنش سهم من شد. رو به چاقو و پیازها اشک می ریختم و دماغم و می کشیدم بالا که پشت سرم این دیالوگ ها رو شنیدم:

- من واقعا دلم می سوزه براش! آخه واقعا اونقدر سخت نیست ها! کافیه بهش نگاه نکنی و بو نکشی! دیگه نه چشمات می سوزه نه اشکت در میاد.

- بابا آخه دلم کباب شد.

- بده من باقیش رو خورد می کنم.

- من، هم دلم میسوزه هم شک می کنم که اشک پیازه یا واقعا داره گریه می کنه!

به اینجا که رسید خودم هم شک کردم که این همه اشک واقعا بخاطر پیازه یا واقعا دارم گریه می کنم؟ یا دوست دارم گریه کنم که چشمای اشکی ام دلشون رو بسوزونه و دوستم داشته باشن؟ یکی می گفت وقت گریه چشم های آدم قشنگ میشه، ولی هرچقدر هم که اون شب چشمهام قشنگ شده باشن فکر نکنم با اون صورت سیاه شده از ریمل چیزه چندان دلبری بوده باشه!!!

Thursday, November 01, 2007

!and they lived happily ever after...

Sunday, October 28, 2007

ساکت. بسه. چرا گریه می کنی احمق؟! خودت برای اینکه آبنبات ها رو در بیاری موهات رو قیچی کردی. خود خودت. تو مسئولیت گل ات رو قبول نکردی. خودت تجیر نزاشتی براش خودت آبش ندادی. زور نزن که با اشک هات همه چیز رو درست کنی. عطرآگینت می کرد دلت رو روشن می کرد اصلا نباید ازش فرار می کردی. اما خب دیگه ... تو خام تر ازاون بودی که راه دوست داشتن رو بدونی. حالا ساکت. خفه. نمی خوام صدات رو بشنوم. از دست گریه ها و نمی دونم گفتن هات خسته شدم. تو چند تا کرم شب پره و تحمل نکردی که بتونی هوای آزاد بخوری.

بسه. ساکت. لال!

Wednesday, October 24, 2007

اطلاع ثانوی!!!

دلم می خواست اینقدر عاشق چشمهای آدم ها نبودم و اینقدر نمی خواستم که از چشم های آدم ها فرار کنم! میشه هرچیزی رو از چشم های آدم ها خوند. میشه دید که ازت بدشون میاد، میشه دید که باورت می کنن یا نه، میشه محبت احساس کرد از چشم هاشون ... که لزوما همه ی این دریافت ها واقعیت نداره و غیر واقعی بودن این آخری بدتر از همه است. شاید اصلا چشم های آدم چیزی نمی خوان بگن، مثل همه ی فیزیک اون آدم، مثل دست. نگاه کردن هم یه چیزی مثل دست دادن. شاید چون اصولا من آدم خیالبافی ام تو چشم های آدم ها چیز هایی رو می بینم که دلم میخواد ... یا نمی خواد. ولی وقتی نگاه آدم ها برق می زنه توی دلم قند آب میشه، اونقدر ذوق می کنم که چشمام رو می دزدم و وقتی دوباره برگردونم نگاهه رفته.

فکر می کنم آدم های خیال بافی مثل من اساسا باید کور باشن! با این مخ رویا پردازشون دیگه چشم احتیاج ندارن!

Saturday, October 20, 2007

تا اطلاع ثانوی از تمام عناصر ذکور موجود روی این کره ی خاکی حالم بهم می خوره!

Wednesday, October 17, 2007

نفرستادم. کارم رو نفرستادم. نفرستادم. بهانه آوردم یا کارم به درد نمی خورد یا هر چی ، آقاجون من کارم رو نفرستادم. لجبازی کردم؟! با چی یا با کی؟ نفرستادم کارم رو. یه بینال طراحی دیگه هم بدون کار من برگزار میشه.
اوه جامعه هنری ایران شانس کشف چه استعداد خارق العاده ای رو بازم از دست داد.!

طفلک ها!!!

Tuesday, October 16, 2007

خداوندا!!!
هیچ بنده ی بدبختی را به دیدن South Park معتاد نکن!.
آمین

Monday, October 15, 2007

مرحم بدست تو ما را
مجروح می گذاری...

Sunday, October 14, 2007

پیش از آنکه به تنهایی خود پناه برم
از دیگران شکوه آغاز می کنم
فریاد می کشم که ترکم کردند
چرا از خود نمی پرسم
کسی را دارم که احساسم را
اندیشه و رویایم را، زنده گی ام را
با او قسمت کنم؟
آغاز جدا سری شاید از دیگران نبود.
.
................ مارگوت بیکل

Thursday, October 11, 2007

Gustav Klimt
Hope II
1907/08

Sunday, October 07, 2007

يعضی چيزها در ما نمی گنجد پس کوچک می شود که جا بشود از ارزش می افتد بالا می آوريم . با مزه تلخ دهانمان ٬ به همه چیز چنگ می زنیم تا جلو ضعف را بگیریم . درها مدام باز و بسته می شوند اما هیچ چیزی آنقدر خوب نیست که کافی باشد . هیچ چیز آنقدر کافی که خوب . ضعف ادامه دارد . بعضی ها با ضعف کنار می آیند . بعضی ها با ضعف دعوا می کنند اما نیروی زیادی مصرف نمی کنند فقط همه چیز را به یک دعوای توافقی مزمن تبدیل می کنند . بعضی ها می جنگند و هی ضعف بیشتر می شود . می جنگند و بیشتر بالا می آورند می جنگند و هرچه دارند از دست می دهند . دیر می فهمیم که باید بزرگ شویم . دیر ضعف را جدی میگیریم . مدام حس می کنیم که چیزی باید باشد مثل جانوری که با دو بار تکان دست دور شود یا مثل بادبادکی که هر وقت نخواستی سر بند را توی دستت شل می کنی و به باد می دهی اش اما ضعف مثل آبی که نفوذ می کند در تک تک محفظه های اسفنج در ما فرو می رود . جلویش را نمیگیریم و به خودمان که می آییم مرده ایم . گفتم که دیر می فهمیم که باید بزرگ شویم .
.
.
پ.ن: خیلی عجیبه که آدم ذهن خودشو تو شب یه روز بارونی از نوشته های یه کس دیگه جمع و جور کنه!
جواب را اشتباه گفته ام. می خواهد که دوباره تکرار کنم. هول شده ام و جواب اشتباه را بارها و بارها تکرار می کنم. به من نزدیک می شود و سرم را میان دستهایش می گیرد. آرام می شوم و جواب درست را براحتی و بدون تپه تته به زبان می آورم.
...
اینطور است که اولین معجزه اش اتفاق می افتد!

Saturday, October 06, 2007

خوش خیالی یعنی اون وقتی که فکر کنی اگه نباشی بعضی آدما، فقط بعضی آدما دلشون برات تنگ میشه. بعد یه مدت نباشی و برگردی ببینی اصلا نفهمیدن که نبودی!
.

Thursday, October 04, 2007

این آبنبات ها را اگر می شد از لای موهایم دربیاورم، آنوقت می توانستم دهان هردومان را شیرین کنم. زردها مال من، نارنجی ها مال تو
یکی من
یکی تو
یکی من
یکی تو
یکی من
یکی...

Tuesday, October 02, 2007

تیک تیک تی تی تیک تیک تی تیک.... ( صدای ضربه های عصای سفید روی سنگفرش)
ا ی ی ی ی ی ی ی ی... ( صدای ترمز ماشین و کشیده شدن لاستیک روی آسفالت)
اووووووو... مگه کوری گوساله؟! ( صدای راننده ی عصبانی)
تیک تی تیک تی تی تیک تیک تیک... ( صدای ضربه های عصای سفید روی سنگفرش)
دووووووووووپ... ( صدای برخورد سر مرد نابینا با داربست توی پیاده رو)
هاهاها هوهو هی هی هی... (صدای خنده ی دو مرد نشسته بر موتور سیکلت)
... (صدای مرد نابینا)

Sunday, September 30, 2007

خسته ام می کنند. خسته ام می کند اینهمه فاصله. خسته ام می کند دو ساعت وقت که تلف می شود تا برسم به کلاسهای خالی بی استاد. خسته ام می کنند همکلاسی هایی که بدون دانستن حداقل ها هر مزخرفی را به زبان می آورند تا کنف کنند استاد مفلوک بینوا را! توان تحمل ندارم. باورم نمی شود این سالهایی که گذشت را در کنار هم در یک کلاس نشسته باشیم و دستمان به خون هم آلوده نشده باشد! نمی فهمم چرا این اولین صبح ابری پاییز صدای اراجیفشان مغزم را می ساید و صدای ساییده شدن، صدای اره در جمجمه ام می پیچد و فریادم تا پشت لبهای بسته ام می رسد و دوباره برمی گردد. چقدر خسته ام، یا فرسوده ام یا در حال تجزیه. دماغم می خارد، می ترسم عطسه کنم و فروبریزم.
خسته ام می کنند، خسته شان می کنم، خسته ایم. چقدر راه باقی مانده تا بفهمم کیستم و زنده گی من کجاست؟!
.
پاییز هشتادوشش روزهفتم
کلاس شماره 1 تجزیه و تحلیل آثار هنرهای تجسمی

Saturday, September 29, 2007

چقدر اگر بدهم دوباره می توانم دستهایم را به دورت حلقه کنم؟
تمام شکلاتهای هانسل و گرتل کافیست؟!
.

Monday, September 24, 2007

باورم نمی شود که بتوانم اینقدر حسود باشم! حسادت مثل یک لقمه ی خیلی بزرگ گلویم را بسته و نزدیک است خفه ام کند. حسادت به خاطر مسایل ساده ی شاید حقیر. حسودی ام میشود به سارا که می تواند آدم جالب تری از من باشد! به نیوشا و آرش و صد کرور آدم دیگر که از من بهتر می نویسند. به قبلترهای خودم که داش فرزان بیشتر دوستم داشت! به آنو که حالا تیچر بیشتر از من دوستش دارد٬ به پریسا که یک دایی یوسف پولدار دارد٬ به ستاره که اینقدر می تواند عاشق کسی باشد٬ به سروش که دیوانه است٬ به آذر که می تواند ویلن سل بنوازد. به هوشمند که موهای به آن قشنگی دارد و می تواند برای حرص دادن من هم که شده هی ببندتشان!... به گمانم اگر بیشتر فکر کنم به نصف بیشتر آدمهای این کره ی خاکی حسودی ام بشود ولی در حال حاضر به طرز بیمارگونه ای مشغول حسادت به آنهایی هستم که بیشتر از من دوست داشته می شوند!
من دچار حسادتهای روزمره ی یک آدم حسود و خودخواه هستم.

Sunday, September 23, 2007

?! Are people the same people during and after having sex

Friday, September 21, 2007

کیستی که اشکهایم را از گونه های تو پاک می کنم؟!
.
.
اووو... الاغ با توام!

Thursday, September 20, 2007

غمگینم!

Monday, September 17, 2007

وقتی دبیرستانی بودم هر روز صبح زود میدون بین خونه تا مدرسه رو با صدای سوت زدن یه کسی قدم می زدم. یه کسی بود که آدم فکر می کرد از بیست سال قبل جا مونده. ظاهرش با موهای فلفل نمکی که روی گوشها بلند بود و سبیل دسته دوچرخه ای شبیه عکسای بیست٬ سی سالگی بابا محمد بود. شلوار تنگ پاچه گشاد با یه شالگردن خاکستری کهنه و یه کیف مشکی که به زور خودشو از شونش آویزون نگه داشته بود٬ آدم رو یاد فیلمهای قبل از انقلاب می انداخت. هر روز بر خلاف جهت من میدون رو میومد بالا و غرق تو دنیای خودش با سوت آهنگهای غمگین می زد و من چقدر دیوونه ی شنیدن اون صدا بودم! هر روز خیلی زودتر از زمان لازم میومدم بیرون تا سر همون ساعت از میدون ردشم وبتونم صدای سوت زدن اون آدم رو بشنوم. سه سال هر روز با اون سوت زدن ها می رفتم تو رویاهای خودم و تا برسم به مدرسه سیصد بار عاشق و فارغ شده بودم... تا اینکه یه روز٬ دیگه صدای سوت زدنش رو نشنیدم! قدم هام رو آهسته کردم و هی راه رو کش دادم تا شاید ... اما نه اون روز نه هیچ روز دیگه ای نیومد٬ نه خودش نه صدای سوتش.
مو ضوع برای پنج شش سال فراموش شده بود تا اینکه چند شب پیش که با عجله داشتم از توی میدون رد می شدم صدای سوتش میخکوبم کرد. باورم نمی شد که بعد از این همه مدت اون برگشته. صدا صدای خودش بود ولی این بار آهنگ غریبی رو می زد. برگشتم و با نگاهم اطراف رو دنبالش گشتم ولی نبود٬ فقط صدای محزون سوتش میومد. فکر کردم که شاید خیالاتی شده ام٬ که هر کسی ممکنه بشینه توی میدون و سوت بزنه ولی مطمئن بودم که هیچ کس دیگه ای نمی تونست با صدای سوتش خاطرات من رو اینطور انگولک کنه. اون شب با یه لبخند گل گشاد روی لبم رفتم خونه و تا ساعتها به اون صدا فکر می کردم به صدایی که برای من فقط یه صدای معمولی نبود صدای صبح های زود سه سال از مهمترین سالهای زندگیم بود...
و فردای اون شب وقتی منتظر تاکسی بودم یهو ظاهر شد. با همون شکل و شمایل قدیمی اش که فقط یه کم قدیمی تر شده بود و سفیدی های موهاش سیاهی ها رو توی خودشون خفه کرده بودن. تاکسی اومد با یه لبخند جادویی در رو باز کرد و نگه داشت تا من سوار شم٬ در رو بست و در نگاه خیره ی من ناپدید شد.

Tuesday, September 11, 2007

میخواستم عاشقانه ای بنویسم.
به گمانم این عاشقانه ی من است!
. .
.

Sunday, September 09, 2007

اینطور به نظر می رسد که همه احساس تنهایی می کنند و همه از تنهایی فرار می کنند و تنهایی همه را می ترساند. هر کس به طریقی تنهایی را برای خودش معنی می کند و تنهایی هیچ مفهوم دقیقی در ذهن هیچ کس ندارد. و این تنها سوالی که ذهن مرا مشغول کرده: حالا که تمام دنیا تنها هستند یا احساس تنهایی می کنند چرا من احساس تنهایی نمی کنم؟! و چرا تنها نیستم و چرا تنهایی اشکم را درنمی آورد؟ نمی دانم! اگر این اراجیف درست باشد می شود اینطور نتیجه گرفت که من شاید از همه تنهاترم که در این احساس تنهایی یونیورسال! تنهایی٬ تنها نیستم!
انگار مسابقه ی تنهاترین هاست! هرکه تنها تر برنده!!!

Wednesday, September 05, 2007

وبلاگ برای دفتر خاطرات مثل هووی جوون و خوشگل و تر و تازه ایه که آقا رو از راه به در می کنه. آقاهه همه ی پزهاش رو با این خوشگله میده ولی اون قدیمی رو کنج میزی٬ زیر تختی٬ دور از دید نامحرم مخفی می کنه. هر چند که حرفهای لحظه ایش رو به این تر و تازه ی دهن لق میگه ( شاید چون ته دلش می خواد که همه بشنون!) ولی هنوزم همه ی رازها و اشکها و قند تو دلش آب شدن ها رو به اون رفیق کهنه هه میگه. ولی به هر حال یه جورایی هووی تازه باعث میشه که دیگه کمتر به قبلیه سر بزنه! هووی دفتر خاطرات من زیاد موفق نبود. یعنی من شوهر تقریبا عادلی بودم واسه جفتشون ولی خب به هر حال آدمه دیگه...
.
امشب می خوام برم دست کنم زیر تختم بعد از یه مدت طولانی درش بیارم. نمی خوام رازهام توی تاریکی زیر تختم بپوسن!

Sunday, September 02, 2007

می نویسم و پاک می کنم می نویسم و پاک می کنم می نویسم و پاک می کنم...
نمی دانم نمی توانم بنویسمش یا نمی دانم چه بنویسم. آخه همه چیز که نوشتنی نیست. مگه زوره؟! بعضی چیزا باید همون تو بمونن فقط خودت بعضی وقت ها یواشکی یه نگاهی بهشون بکنی و از خوشحالی نفهمی که داری با خودت لبخند می زنی!
دوستت دارم بی آنکه بخواهمت.
.
سال گشته گی است این
که به خود در پیچی ابروار
بغری بی آن که بباری؟
سال گشته گی است این
که بخواهی اش
بی این که بیفشاری اش؟
.
سال گشته گی است این؟
خواستن اش تمنای هر رگ
بی آنکه در میان باشد
خواهشی حتا؟
.
نهایت عاشقی است این؟
آن وعده ی دیدار در فراسوی پیکرهاست؟
.
.

..............مدایح بی صله/ احمد شاملو

Saturday, September 01, 2007

امروز روز اول سپتامبر است. من راز فصل ها را می دانم. اما آخرش یادم رفت بیست و هفت آگوست به آسمان نگاه کنم. اوووو.... حالا کو تا 2278!!!

Thursday, August 30, 2007


این منم! زنی تنها در آستانه ی فصلی گرم!

Wednesday, August 29, 2007

بیتا مافیاست! اما نه مافیایی که آتیش اسلحه اش رو بروی همه باز کنه. کاملا حساب شده رفتار می کنه و با سیاست هوشمندانه اش کاری می کنه که هر پلیسی لوله ی تفنگ رو بذاره توی حلق خودش و شلیک کنه. بیتا حتا اگه پلیس هم باشه٬ پلیسیه که رشوه می ده به مافیا تا خودشونو معرفی کنن! هوشمند کارآگاه به درد نخوریه! سعی می کنه چیزی رو ندونه ولی اگر هم بدونه ترجیح میده ازش استفاده نکنه تا وقتیکه ازش خواسته نشده. اما به هیچ وجه احمق نیست. حتا کمک نکردنش هم باعث نمی شه که ازش متنفر بشی. کوپا پلیس پر هیاهو و مافیای ساده ایه! اونقدر جنجال به پا می کنه که حتا وقتایی هم که راست میگه کسی حرفش رو باور نمی کنه و یا ترجیح میده به عنوان احتمال آخر بهش فکر کنه. قدرت تحلیل کوپا در اکثر موارد ندیده گرفته میشه هرچند که تمام سعی اش رو برای قانع کردن بقیه بکنه. امید هم یک مافیاست. از اون مافیاهایی که هیچ چیزی توی پرونده اشون در اداره ی پلیس ثبت نشده فقط میدونن که مافیاست نه بیشتر. وقتی بهت زل میزنه یه نگاه آبی سرد داره که هیچ چیزی نمی تونی ازش بفهمی ولی این احساس رو به تو میده که داره تمام مخت رو زیر و رو میکنه. سارا بخاطر ناتوانی ذهنی ای که ذاتا دچارشه قدرت تجزیه تحلیل اتفاقای اطرافش رو نداره و چون همیشه ساکته معمولا مافیا شناخته میشه. پیش خودش دلایل کافی برای رای دادن به کشته شدن آدما داره ولی تردید درونی و حس عدم اطمینان وحشتناکش اجازه نمی ده که از رای اش دفاع کنه. سارا یک بازنده است. فرزان پلیس خوب و شرافتمندیه. از او پلیسها که با موفقیت آدم بدا رو دستگیر می کنن ولی به کاری که می کنن شک دارن. شاید فکر کنه که خوب واقعا خوب نباشه یا بدی شاید اون چیزی نباشه که اون فکر میکنه هست! ستاره دکتره. یه چیزی تو مایه های دکتر کوئین که به زور میخواد همه ی آدما راه درست رو برن و به حقشون برسن.

..................................................................***....................................................................
این نقشها رو میشه به زندگی واقعی تعمیم داد. ما هر روز اطراف خودمون صدها بیتا می بینیم که حرفشون رو باور می کنیم و خودمون رو بخاطر ساده لوهیمون تو دردسر می اندازیم. فرزان های زیادی می بینیم که سعی می کنن بفهمن چطور باید زندگی کرد و چه چیزی حقیقت داره. ده ها کوپا با همه ی سعی شون برای قانع کردن بقیه به صلیب کشیده میشن و امیدهای زیادی که قطع سر سیگار برگشون با بند انگشتای مخالفاشون براشون فرق چندانی نداره. و بین همه ی این آدما پر از ساراهاییه که تمام عمر خنثی شون رو دور خودشون می چرخن و با وجود دیدن همه کثافتها بخاطر ترس و تردیدشون لال می مونن.

Sunday, August 26, 2007

می گم که...
چیزه...
گور باباش...
گور باباش٬ گور باباش٬ گور باباش٬ گور باباش٬ گور باباش٬ گور باباش٬ گور باباش٬ گور باباش٬ گور باباش٬ گور باباش٬ گور باباش٬ گور باباش٬ گور باباش٬ گور باباش٬ گور باباش٬ گور باباش٬ گور باباش٬ گور باباش٬ گور باباش٬ گور باباش٬ گور باباش٬ گور باباش٬ گور باباش٬ گور باباش٬ گور باباش٬ گور باباش٬ گور باباش٬ گور باباش٬ گور باباش٬ گور باباش٬ گور باباش٬ گور باباش٬ گور باباش٬ گور باباش٬ گور باباش٬ گور باباش٬ گور باباش٬ گور باباش٬ گور باباش٬ گور باباش
...

Monday, August 20, 2007

" Wanting people to listen, you can't just tap them on the shoulder anymore. You have to hit them with a sledghammer, and then you'll notice you've got their strict attention."
.
John Doe!...............................................................................................................

Sunday, August 19, 2007

اینطور به نظر می رسد که من به بیماری پانزده سالگی مبتلا شده ام!
ساعت حدود هفت عصر بود. هفت عصر یک روز ابری پاییزی. از پله های کوتاه خانه ام در کوچه ای باریک بالا می رفتم. پیرمردی با پالتوی کهنه شبیه دور گردان داستانهای تواین لباسم را کشید و آینده ام را که با مرگ بر اثر سقوط پایان می گیرد پیش بینی کرد.
از جایم می پرم. چشمان را باز می کنم. تنم عرق کرده و قلبم به تندی سینه ی سنگینم را بالا و پایین می برد. وقتی اتاقم را تشخیص می دهم دوباره چشمانم را می بندم.
در اطرافم هیچ نمی بینم. در خالی آزار دهنده ای گیر کرده ام. درونم تلاطمی است. پر از" سخنان ناگفته و حرکات ناکرده" ام اما به شدت خود را ناتوان از هر گونه بیانی می یابم. نه قلمی دارم برای تصویر و نه آرشه ای برای کشیدن روی تارهای نزار. تنها خود را میان خطوط نوشتهایی می یابم که خود آنها را ننوشته ام.
تمام نیرویم را جمع می کنم تا فریاد بزنم: آه... من هیچ نیستم!
.
اما صدایی در گلو ندارم!

Saturday, August 18, 2007

هیچ چیز را نمی توان فهمید. دوستشان داری٬ دوستت دارند یا فکر می کنی که دارند. ازشان می گریزی٬ به خودشان می گریزی تا مگر بمانند همانجا که فکر می کنی. روزها می گذرند٬ خودت را پیدا می کنی و برمی گردی تا باز خنده شان را ببینی و گرمای دستشان را احساس کنی اما دیگر جایی در لبخند مهربانشان نداری. به این می اندیشی که کدام احمقی بود که گفت: هیچ وقت دیر نیست!

Thursday, August 16, 2007

... اما من ساکتم٬ گاهی پیش می آید٬ نه٬ هرگز٬ حتا یک لحظه. مدام هم گریه می کنم. جریان بی وقفه ای است از اشک و کلمه. بی هیچ مکثی برای تفکر. ولی آرام تر حرف می زنم٬ هر سال کمی آرام تر. شاید. کندترهم٬ هر سال کمی کندتر. شاید. گفتنش سخت است. اگر این طور بود مکث ها طولانی تر بود٬ بین کلمه ها٬ جمله ها٬ بخش ها٬ اشک ها٬ با هم اشتباه می گیرم شان٬ کلمه ها و اشک ها را ٬ کلمه هایم اشک هایم هستند٬ چشم هایم دهانم. و در هر مکث کوتاهی٬ باید می شنیدم٬ که آیا اینکه می گویم سکوت است یا نه٬ اینکه می گویم تنها کلمات می شکنندش. اما اصلا چنین چیزی نیست٬ اصلا این چنین نیست٬ همیشه همان زمزمه است٬ که بی وفقه جاری است٬ مثل کلمه ای بی پایان و به همین دلیل بی معنا٬ زیرا آنچه به کلمات معنا می دهد پایان است.
.
;
متن هایی برای هیچ/ ساموئل بکت

Tuesday, August 14, 2007

مایعی ترش یا تند پر از حروفی مثل خ٬ ز٬ ک از معده ام بالا می آید و این حروف تیز تمام مجرای معده تا گلویم را می خراشند و پاره می کنند٬ اما مایع بالا آمده به دهنم نمی رسد تا از شرش خلاص شوم ٬ به حلقم نرسیده که دوباره غورتش میدهم و مسیر بازگشت کابوسی است! و این چرخه بارها تکرار می شود و هر بار دردناکتر... دردناکتر...

Monday, August 13, 2007

به خدا حسودی ام می شود که می تواند اینهمه آدم جور و ناجور را به آسانی و بدون هیچ دردسری دوست بدارد و هیچ کدام هم شاکی نشوند!

Friday, August 10, 2007

جذابیت شروع یک رابطه ی جدید تماما بخاطر مکاشفه ای هست که شروع می شه. شروع می کنی به گشتن توی یک آدم دیگه و نمی دونی که دقیقا دنبال چی می گردی. فقط می دونی این جستجو اونقدر جذاب هست که بخوای ادامه اش بدی بدون اینکه فکر کنی نهایتا چه چیزی بدست میاری٬ ادامه می دی چون اون آدم و کشف درونیاتش رو جذاب پیدا می کنی. بعد یا تمام نقاط تاریک روشن وجودش رو دوست خواهی داشت یا تمام روشناییها هم نمی تونن تو رو نزدیک خودشون نگه دارند...

Sunday, July 29, 2007

من به آنهایی که عمیق تر می اندیشند٬ بهتر می نویسند٬ بهتر نقاشی می کشند٬ بهتر شنا میکنند٬ دوست داشتن را بهتر بلدند و بهتر از من زنده گی می کنند غبطه می خورم.
.....
..................................................................من و مادربزرگ سیلوی

Wednesday, July 25, 2007

فکر کن که همیشه پیش خودت و بقیه لاف اومده باشی که تو زنده گی رو می کنی نه زنده گی تو رو! بعد تو یه شرایطی مجبور می شی که اوضاع و احوالت رو بررسی کنی و می بینی که نه تنها تو زنده گی نکردی بلکه هرچی زنده گی گفته گوش دادی و گذاشتی هر جا که می خواد ببردت! بعد یهو می بینی وسط همه ی اینا گیر کردی و هر کدوم از این راه ها به یه طرف می کشنت... آآآی...حالا نمی دونی این کشش است که اینقدر دردناکه یا شرمنده گی اونهمه لافی که اومدی ا!

Monday, July 23, 2007

انسان دیگری هست، خدا را شکر، در خانه؛
نفسی هست،
صدای پایی هست؛
خدا را شکر، خدا را شکر
.


.........................اورهان ولی

Sunday, July 22, 2007

این قلب دیگر مال من نیست!
بیشتر از من رشد کرده و دیگر نمی توانم وزنش را تحمل کنم. سیزده ساله که بودم تپش هایش را به سادگی تحمل می کردم اما حالا ده سال از آن زمان گذشته و هر ضربانش می تواند قفسه ی سینه ام را درهم فرو ریزد. حس می کنم آنقدر بزرگ شده که تمام سینه ام را پر کرده و جایی برای خرت و پرت های دیگرم باقی نگذاشته است. نگاهش می کنم، حتا از روی لباس هم حرکتش پیداست. با سرخوشی کودکانه ای به ضربه هایش گوش می دهم و می گذارم آوازش را تا به آخر بخواند حتا اگر تمام استخوانهایم را بشکند. من آماده ام که ورونیکای دیگری باشم
!

Thursday, July 19, 2007


ماراتن این ترم لعنتی ام تموم شد! امروزهیچ چیزی از کلاسها نموند به جز یک خروار کاغذ مچاله شده و چسب کاغذی های روی دیوارای خراب شده، صندلی های به هم ریخته و آقا موسای خسته که همه ی این آشفتگی ها رو مثل روز اول کنه.

حالا تابستون مثل یه لشکر مورچه ی ریز زیر پوستم وول می خوره! بوی خنکی باد کولر و بیخیال تا ظهر رو تخت افتادن و خیال بافتن میاد! بوی شیرین هندوانه، بوی استخر ، بوی بی خیالی، بی خیالی، بی خیالی... حیف که دیگه گنده شدم و نمیشه تا جیغ مامان فخری تو کوچه ولو بود!

Monday, July 16, 2007

می توانم خود را به صد قسمت مساوی تقسیم کنم و هر قسمت را به کسی بدهم تا شاید به حال خودم رهایم کنند. اگر خودی باقی مانده باشد!

Friday, July 13, 2007

سارا ، تکراری ترین اسم دنیاست!

Thursday, July 12, 2007

به آینه نگاه می کنم٬ چیزی درش نمی بینم. خودکار برمی دارم٬ چیزی برای نوشتن ندارم. لاکهای سیاهم را می جوم. تلفن زنگ می خورد گوشی را برمی دارم کسی را که صحبتش می کنم نمی شناسم. سرم به طرز عجیبی سبک شده. وجود چیزی را درونش احساس نمی کنم. در میان مردم قدم می زنم٬ چهره هاشان همه شبیه هم است. نمی توانم تشخیص شان دهم. دهانم را برای درخواست یک نخ سیگار باز می کنم٬ چیزی جز آوای ناشناسی از آن خارج نمی شود. من چم شده؟ هیچ نمی فهمم. به هیچ شکل و صورتی هم توانایی توضیحش را ندارم. حس می کنم معتاد شده ام. انگار سالهاست که اعتیاد داشته ام...

هیچ نمی فهمم چم شده اما به گمانم انگلیسی اش می شود:!I’m totally fucked up

Monday, July 09, 2007

«بعضی وقتها حال و احساس خودم را نمی فهمم. مثلا نمی دانم احساسم به خان دایی اسمش چیست؟ چیزی شبیه علاقه ی دختری به پدرش؟ دوستی؟ احترام؟ ترحم؟ اشتیاق؟ اندوه؟ هیچ کدام از اینها نبود. حتا آمیزه ای از تمام اینها هم نبود فقط. چیزی بود فراتر از همه ی این ها. احساسی بی نام که فقط مخصوص ما دو تا. خودمان دوتا. خوب که فکرش را می کنم می بینم حتا احساسم به محسن هم یک احساس مبهم و بی نام است.»
................................................................................................. نام ها و سایه ها , محمد رحیم اخوت
.

روزهایم پر شده اند از این احساسهای بی نام. پر از آدمهایی که احساس خودم را به آنها نمی فهم. حس ها یی که فقط مخصوص ما دوتا است. زنده گی ام پر شده از این حس های دوتا دوتا که نام هیچ کدام را نمی دانم. نمی فهمم دوستشان دارم؟ برایم قابل احترامند؟ سرگرمم می کنند؟ عاشقشان شده ام؟ نمی دانم. نمی فهمم. بین حسهای درهم و برهم دست و پا میزنم و تنها چیزی که نمی فهمم و می دانم دلتنگی گاه و بی گاهم است برای همه ی این آدم ها ی نزدیک و دور و اشکهایم که با پخی سرازیر می شو
ند!

Saturday, July 07, 2007

گاهی یه احساساتی هست که نه می تونی توضیح بدی٬ نه بنویسی٬ نه حتا درکشو ن کنی! ته ته وجودت یه سوراخ باز میشه که هر چقدر سعی کنی پر نمیشه.
احساس من به شما از همین دسته است. یه حس عمیق دوستی٬ یه عشق عجیب که نمی تونم درکش کنم توی من برای شما هست. نمی دونم واقعا چرا٬ چطور٬ ولی هست. شما یکی از دو نفری هستین که اندوهتون وجودم رو پاره می کنه و نمی تونم چشماتون رو مثل امروز ببینم. دلم میخواست می تونستم اونقدر توی بغلم نگهتون دارم تا حس کنم حداقل کمی حس بهتری دارین. دلم میخواست میشد تمام حسم٬ هر چی که که از شادی توی وجودم باقی مونده رو از لابه لای عضلاتم بهتون منتقل کنم. اونقدر محکم توی بغلم فشارتون بدم تا هرچی اندوه توی قلبتون هست از بین بره. اما افسوس...
امشب باز هم مثل سه شب گذشته شما در غم خودتون باقی خواهید موند و من...
.
.
پ.ن: نمی دونم نوشتن این چیزا چه اهمیتی داره وقتی مطمئنم که هرگز نخواهید خوند اینهم باشه به حساب همه ی چرندیات دیوانه وار قبلیم. چه اهمیتی داره؟!

Friday, July 06, 2007


چرا همه ی خوابهای خوب کوتاهند؟!

Wednesday, June 27, 2007

"موجود چون علت خود است, باید سابق بر خود باشد و چون معلول خود است, باید سابق نباشد بلکه متاخر..."
چقدر از حفظ کردن متنفرم. با خودم می گم ببند اون کتاب لعنتی رو و دوباره و دوباره این درس را رد شو! نمی ارزد به فرو کردن اینهمه مهمل در مغزی که همین الان هم جا برای مسایل خودش کم دارد.
اما چیزی از پشت دندان دردم می گوید اگر این درسها را پاس نشوم به تو نمی رسم! از جایم می پرم. با یک حساب سر انگشتی می فهمم که دوازده ساعت بیشتر وقت نمانده. اگر از همین حالا که ساعت هفت عصر است شروع کنم تا هفت صبح فردا دوازده ساعت وقت دارم تا دویست و پنجاه صفحه را حفظ کنم. دوازده ساعت ناقابل برای دویست و پنجاه صفحه چرندیات محض تا دیگر ریخت کتاب آبی لجن و مدرس خیکی اش را نبینم. دویست و پنجاه صفحه برای یک نمره ده که
مرا دو واحد به تو نزدیکتر می کند!

Friday, June 22, 2007

اصلا نظر بی نظر! اینجا دیکتاتوری کوچک من است.

Thursday, June 21, 2007

به من فکر می کنی
همانقدر کم
که من فکر می کنم
به تو
زیاد!؟

Sunday, June 10, 2007

someone once said:" If you want something very badly set it free! if it comes back to you, it will be your's forever. if it doesnt, it wasn't meant to be your's to begin with

Thursday, June 07, 2007

چرا این بلاگر بتای لامصب فارسی نویس نمیشه آخه؟ چرا هر کاری می کنم error میده؟ چرا آخه همه حمید رضا رو می شناسن جز من؟ من از این دوست معروفا میخوام!
حمید رضا کمک کمک کمک کمک کمک کمک کمک...

Tuesday, June 05, 2007

در این لحظه من یک گاو هستم! یک گاو واقعی سفید با خالهای قهوه ای.
از آشنایی با شما بسیار خوشبختم!

Monday, June 04, 2007

دوباره زشت شده ام!

Friday, June 01, 2007

در میانشان زندگی می کنی. تعفنشان را فرو می دهی. از کنارشان می گذری. اما ایشان سکوت تو را نشانه ی رضا می پندارند و گلیمشان را بزرگتر از وجود تو می بافند. نگاه هرزه شان لباس را بر تنت می درد٬ دستهای حریصشان وجودت را به لجن می کشاند. با کلام٬ عشق را آلوده ی کثافت ذهنشان می کنند و انسانیت و انسان را حق خویش می دانند. سدی می سازند بر بالای هر رودخانه تا هر بر خلاف آب شنا کننده ای شکار قدرت بی حسابشان باشد. زیرا که اینان مهر ایمان بر پیشانی دارند.

Wednesday, May 23, 2007

بعد از ایستاده غذا خوردن از چیزی که خیلی بدم میاد اینه که بهم بگن :" روسریتو بکش جلو"!

Saturday, May 19, 2007

داشتم خوابت رو می دیدم!
خیلی غیر منتظره بود. بعد از یکسال بدون هیچ مقدمه ای خوابت رو دیدم. پارسال همین روزا بود دیگه نه؟! خواب می دیدم که اتفاقی دیدمت. حدس بزن کجا؟... بهشت زهرا! توی یه قطعه ای پر از قبرهای خالی. من نشسته بودم بالای یکی از همون سوراخ های تاریک دو طبقه که تو می گفتی قبر اکبر رادیه! چندین متر اونطرف تر عده ای داشتن مرده شون رو چال می کردن. بالاخره اون وقتی رسیده بود که میخواستی باهام حرف بزنی و بهم بگی چرا؟ متاسف بودی و با بغض توی گلوت حرف میزدی. ولی پشیمون نبودی. منم پشیمون نیستم! اریبهشت و خرداد پارسال بخاطر تو چیزایی بهم دادن که ممکن بود بدون رفاقتت تا آخر عمر بدست نیارم! اولین تجربه ها که باعث شد خیلی خودمو بشناسم٬ درونمو کشف کنم و بخاطرش صدها بار ازت متشکرم. تو یا هر کسی که ازش نقل قول می کردی راست می گفتین " شکفتن تجربه ی دردناکی است" و من اینو عمیقا درک کردم... حالا که بچه ی خوبی بودم و درسم رو خوب یادگرفتم توام یه لوطی گری کن٬ مرامی اون دفترچه ی منو برام بیار! به درد تو که نمی خوره ولی این دل صاب مرده مارو آروم میکنه به مولا!!

Friday, May 18, 2007

اولش یه نقطه ای روی پوست آدم درد می گیره. فرداش اون نقطه قرمز میشه و کمی هم دردناک. روز سوم یه کم هم برجسته میشه و اگه لمسش کنی یه چیز سفت هم زیر پوستت احساس میشه. روز چهارم به برجسته ترین و ملتهب ترین حالت خودش رسیده ولی هنوز نمیشه زیاد باهاش ور رفت چون خیلی دردناکه و فشار دادنش اونو از بین نمی بره فقط عذابت رو بیشتر می کنه. هنوز باید صبر کنی. صبر کنی تا حسابی برسه و آماده باشه تا وقتی که بهش فشار میاری هر چیزی که توش هست بزنه بیرون.
روز پنجم که دستت می خوره بهش می بینی که دردت نیومد! و فقط برجستگیش رو احساس کردی پس یه دستمال بر میداری و میری جلوی آینه و با یه فشار کوچیک هرچی که توشه میریزه بیرون. خیال راحت شده ات رو با یه نفس میدی بیرون ٬ با دستمالت جاشو روی صورتت و چرک و خونای روی آینه رو پاک می کنی. حالا می تونی یه ذره الکل بزنی روش تا یه کم بسوزه و دیگه جاش چیزی درنیاد. به همین راحتی!
.
بگی نگی شبیه جریان بعضی آدمهاست!

Wednesday, May 16, 2007

کاکتوسم مرد!
از اون مرگهای آروم و بی دردسر توی خواب بوده. سه ماهی میشد که مریض بود. این دو هفته ی آخر رنگش بد جوری پریده بود٬ تنش پر از دون دونای سفید بود. امروز از خاک درش آوردم و یه کاکتوس دیگه گذاشتم جاش. به همین ساده گی. یاد مرده های مرگ مغزی افتادم که باقی موندشون رو تقسیم می کنن بین زنده ها و خودشون میرن زیر دو متر تاریکی. می گن گیاه حرف آدم رو می شنوه و عکس العمل نشون میده. اخیرا حرفهام باید خیلی آزارنده بوده باشه که سر دو هفته تموم کرد!
.
پ.ن: حالا چند شب خواب کاکتوس ببینم فقط خواجه حافظ شیرازی می دونه!

Friday, May 11, 2007

در را باز می کنم و هوای تازه و خنک بیرون را می بلعم. پا روی آسفالت خیس کوچه می گذارم و بی هدف قدم می زنم و به هر لبخندی که می بینم سلام می کنم! یک روز نسبتا خوش بهاری است. می روم تا بلندترین نقطه ای که می شناسم٬ روی خاک مرطوب می نشینم و سعی می کنم به حشره ی رنگینی که لهش کردم فکر نکنم. به مستطیلهای کوچک زیر پایم خیره می شوم و نقطه های سیاهی که در میانشان حرکت می کنند. دنبال چه هستند؟... نمی دانم. دراز می کشم و به ابرهای آسمان نگاه می کنم٬ نه... امروز آسمان ندارد. نم باران میزند با بی خیالی به سیگارم پک می زنم و سعی می کنم از بی آسمانی لذت ببرم...
صدای خش خشی نگاهم را از ابرها پایین می کشد. کمی آنطرف تر کلاغی است. زل زده به من تکان نمی خورد. ته سیگارم را که به سمتش پرتاب می کنم آسمان هم پیدا می شود! دهنم مزه ی تلخی می دهد. هوا کم کم گرم می شود و عرق به پیشانی ام می نشیند. بر می گردم. از کوچه ها و خیابانهای آشنا می گذرم به مغازه های آشنا سر می زنم اما چهره ها همه ناآشناست. هوای آلوده به سرفه ام می اندازد. تاکسی می گیرم. راننده ی تاکسی هم حوصله ندارد. منم! سرم داد می کشد که در را آهسته ببندم. به ژوژمان هفته ی آینده ام فکر می کنم که یک اتود تایید شده هم ندارم. به مادر بزرگ مریضم فکر می کنم که دو ماهی می شود ندیده امش. به پولی فکر می کنم که ندارم تا از کول پدر پیاده شوم. به فریاد راننده فکر می کنم٬ به تنبلی هایم٬ به دلتنگی ها... به کلاغ امروز صبح و توهم آسمان. به سر کوچه مان که می رسم خسته ام و نای قدم برداشتن ندارم. از کنار گربه ی خاکستری و کیسه زباله های پاره بی توجه رد می شوم و از صورتهای بی لبخند تنه می خورم. به در خانه می رسم. ته کیفم به سختی کلید را پیدا می کنم. کسی خانه نیست. دست به چراغ نمی زنم و روی تاریکی تختم ولو می شوم. تا سه نشمرده ام که خوابم می برد.

Monday, April 30, 2007


فردا بابک هم دیگه اینجا نیست!

Wednesday, April 25, 2007




دلم میخواست از چیزی بطرز وحشتناکی بدم می اومد! یه چیزی رو خیلی زیاد دوست می داشتم. دیوانه وار عاشق کسی می بودم. تا سر حد مرگ از چیزی می ترسیدم! از کسانی متنفر بودم! به چیزی تا پای جان اعتقاد داشتم. برای باوری که می داشتم کتک می خوردم! معتاد چیزی بودم. تا سکته عصبانی می شدم. چیزی اونقدر منو می خنداند که روده هایم پاره می شد و می مردم!
... ولی اینقدر خنثی٬ خالی و بی تفاوت نبودم.

Saturday, April 21, 2007

به علت پاره ای از....
.
هیچی بابا! فقط دلم نخواست این پست دیگه اینجا باشه پاکش کردم! همین!

Tuesday, April 17, 2007

دو تا چشم هست که برق میزنه٬ انگار میخنده. پشت این چشمها پر از انرژیه٬ پر از هدف٬ پر از آزادی. پشت این چشمها یه دنیایی هست که تازه کشفش کردم٬ دنیای آدم هایی که چیزای خوب رو برای همه ی انسانها میخوان٬ آدمهایی که میخوان آزاد زنده گی کنن. پشت این چشمها حرفهایی هست که من تشنه ی شنیدنشونم. این چشمها وقتی حرف میزنن روی آدمها می چرخن و گاهی مکث می کنن اما به من که میرسن از روم می پرن مثل یه صندلی خالی!
آی چشمهای بیشعور من رو این صندلی کوفتی نشسته ام. نمی بینین منو؟!

Friday, April 13, 2007

خواب دیدم:
یه استخر خیلی خیلی برزگ و خالی و تاریک و آبی هست. هیچ صدایی از هیچ جا نمیاد. خودم رو می بینم که درست وسط استخر معلق موندم. آب منو توی خودش نگه داشته. نه می تونم شنا کنم نه جیغ بزنم. فقط به طرز رقت انگیزی دست و پا می زنم. تنها صدایی که می شنوم صدای حرکت آب و صدای برخورد دستهای خودم با آبه... وقتی از دست و پا زدن خسته می شم آروم توی آب فرو میرم و سطح آب کاملا آروم میشه. انگار هیچ وقت٬ هیچ کس توش دست و پا نمی زده!
...
بیدار که شدم یکی از گوشواره هام رو محکم توی دستم نگه داشته بودم!
.
.
پ.ن: اولین بار نیست که این خواب رو می بینم. هربار توی همون دست و پا زدنها بیدار می شدم اما اینبار ...

Monday, April 09, 2007

... پرچم


"کسی را که ترک می کند چقدر آسان تر می توان دوست داشت! زیرا آن شعله٬ برای کسانی که دور می شوند پاک تر می سوزد: شعله ای که جم خوردنِ پیدا و ناپیدای آن تکه پارچه از پنجره ی کشتی یا قطار برمی افروزدش. در کسی که دور می شود٬ جدایی همچون رنگریزه یی نفوذ می کند٬ و او مالامال از درخشنده گیِ دلنشینی می شود."

.
پ.ن: خیابان یکطرفه / والتر بنیامین
پ.ن2: عکس کار رفیق ناصر تیمورپوره.

.

Saturday, April 07, 2007

پدر با باورهای خاک گرفته خسته است از بن بست افکار. نا امید از هر تغییر. خود را فراموش کرده تا کودکانش نچشند آنچه را که او تجربه کرد. مادر شادابی اش را داده تا بهای زایشی را بپردازد که خود نیز دلیل آنرا به یاد ندارد. شب هنگام٬ رویای عشقی خیالی می بیند. کودکان در چشمان تهی پدر و نگاه منجمد مادر بدنبال دلیلی برای بودن٬ فردا را بر قله ی کوهی مه آلود جستجو می کنند.
...
میز شام چیده شده. خانوده در سکوت لا به لای صدای چنگالها٬ مرغ یخ زده را می جوند.
دختری از درون تلویزیون جیغ می کشد...

Monday, April 02, 2007


این روزا مخم تو این مایه هاست!
.
.

Friday, March 30, 2007

یه وقتی می رسه که آدم ناگهان می ایسته. ساکن بدون هیچ حرکتی. ساکت بدون هیچ صدایی. تمام حرکت و صدای بیرون از تو٬ تبدیل به سکوت محض می شن. به خودت نگاه می کنی اما چیزی نمی بینی! هیچ چیز آشنایی رو توی خودت تشخیص نمی دی. به پشت سر نگاه می کنی: تمام کارهایی که کردی٬ آدمهایی که دیدی٬ چیزایی که میخواستی... همه از جلوی چشمات رد میشن. تعجب می کنی که آیا واقعا این تو بودی که همه ی اون کارها رو انجام دادی؟! تو بودی که اون چیزا رو میخواستی؟! ...
ترسی عمیق وجودت رو فرامی گیره. شروع می کنی به لرزیدن چون به هیچ وجه قدرت ادامه دادن یا حتا خواستن چیزی رو توی خودت نمی بینی. اعتماد به نفست به زیر صفر رسیده. خودت رو از هرگونه هوش٬ استعداد٬ خلاقیت یا حتا انگیزه خالی پیدا می کنی. نمی دونی باید چیکار کنی. آرزو می کنی کسی دستت رو بگیره و بهت امیدواری بده. بهت بگه که اشتباه فکر می کنی٬ که توانایی هر کاری رو داری٬ ولی کسی نمیخواد زر زر آدم رو بشنوه. سعی می کنی فریاد بزنی تا تمام اضطرابت رو باهاش بریزی بیرون...
......................فریاد می زنی.
......................سکوت شکسته میشه.
......................و تو دوباره به راهت ادامه میدی
!...

Tuesday, March 20, 2007

می گن عیده .
ما هم اومدیم بگیم:
آقایون خانوما ما هم خوشحالیم!
خوشحالیم که بهار نکبت باز داره میاد!
خوشحالیم که رنگهای تخم مرغ رنگیامون خراب شد!
خوشحالیم که امسالم ما سبزی پلو ماهی داریم بخوریم و بعضیا ندارن!
............... که با مامان بابامون میشنیم دور سفره هفت سین و لبخند میزنیم و بعضیا تنهان!
............... که فردا صبح بهاره ولی هنوز اینقدر سرده!
............... که دوستامون مهمون دارن و ما نداریم!
............... که سیزده روز آینده مثل فرداست!
............... که همه پی کارشونن!
.............. که داریم از حسودی دق می کنیم!
............... که کسی نق نق ما رو نمی شنوه و این آبغوره هارو هم نمی بینه!
خوشحالیم که همه خوشحالن!
خلاصه ما بینهایت خوشحالیم که عیده!

Friday, March 16, 2007

کیفم پر است از روزنامه های مچاله شده... مچاله و خیس!
.
.
پ.ن: چرایش را فقط من می دانم و ... تو!

Sunday, March 11, 2007

وقتی شخصی به حکم حرفه یا استعداد ذاتی درباره آدمی تامل بسیار کرده باشد٬ هنگامی می رسد که برای انسانهای نخستین احساس دلتنگی کند. لااقل٬ آنها افکار پنهانی در سر ندارند.

پ.ن: ژان باتیست کلمانس/ سقوط

Saturday, March 10, 2007

چشمانم را که باز می کنم آفتاب از لای پرده انگشتش را فرو می کند توی چشمم٬ آنقدر پلک می زنم تا به وجود انگشت به این بزرگی توی چشمم عادت کنم. به نور لا به لای پرده ها خیره مانده ام. امروز نوزدهم اسفند ماه است به همین زودی که دیروز شب شد٬ باقی مانده ی اسفند هم ته می کشد. با این همه کار نصفه و نیمه چه کنم؟! بارشان سنگین است اما تصمیمی هم برای تمام کردنشان ندارم. اهمیتی هم ندارد.به زور از تخت کنده می شوم تا آبی به سر و صورتم بزنم. چشمانم را می بندم تا نگاه دخترک توی آینه را نبینم. یک لیوان چای می ریزم و شروع می کنم به هم زدن٬ امروز آسمان ابری است٬ خیالم بین ابرها گیر می کند ... شکر حل شد و چای سرد. از خیرش می گذرم٬ به اتاق بر می گردم و روی تخت ولو می شوم.
امروز نوزدهم اسفند ماه است و من نمی دانم با باقی روز٬ هفته٬ ماه٬ سال ... و باقی زندگی چه کنم!

Tuesday, March 06, 2007


فکر می کنم رفتن دوست ها از کنار آدم چیز خوبی است! خوبی اش این است که قبل از اینکه بی معرفتی ات دورشان کند خودشان می روند و چیزی که باقی می ماند خاطره هایشان است و کج لبخندی گوشه لبهای تو. هیچ اهمیتی ندارد که چه مدتی از این دوستی می گذرد بعضی آدمها نبودشان به هر صورت آزار می دهد٬ سالار از آن آدم هاست! همیشه می خندد و هر بار که نگاهش کنی چشمکی می زند که حتا گوشه ی لبش هم با آن بالا می رود! کافیست عطسه کنی تا برایت تجویز روزی دو عدد ویتامین c کند. وقتی سالار هست همه مودب می شوند حتا والا جوکهای خنده دارش را غورت می دهد!
از دیشب که به سالار گفتیم خداحافظ و او رفت تا باقی زنده گی اش را یک اقیانوس آنطرف تر دنبال کند تمام این صحنه ها مثل گنجشکهای توی کارتون ها دور سرم چرخ می خورند. می دانم این آخرین باری نخواهد بود که گنجشک دور سرم چرخ می خورد چند صباح دیگر نوبت دوست دیگری است و بعد ... لابد خودم!
راستش نمی دانم با این لبخند کج گوشه دهانم چطور این یادداشت را تمام کنم به گمانم همینطور بی پایان بماند بهتر باشد... گاس هم نه!
به هر حال قرار نیست پایانی در کار باشد... همینطوری از سر دلتنگی است.

Thursday, March 01, 2007

سالگرد

.
اینطور به نظر می رسه که یکسال دیگه هم دووم آوردم!
.

Tuesday, February 27, 2007

احمقا نه!

هِی!... میدونی چیه؟ من حتا از تو هم احمق تر بودم که فکر می کردم شاید دوستی سرت بشه!!!

Friday, February 23, 2007

خزهولات!!!

"ساعت حدود سه نصفه شب است". پشت پنجره ی باز آشپزخانه نشسته ام و به سیاهی پشت بام همسایه خیره شده ام. مامان فخری می گوید که پنجره را ببندم٬ که هوا بدجوری سوز دارد٬ که سرما می خورم... من اما آنقدر کرخ شده ام که آخرین زور زمستان هم از پس لجبازی ام بر نمی آید.
لا به لای ابرهای نداشته ی آسمان دنبال چه می گردم؟... نمی دانم! به خودم فکر می کنم و به دوستانی که در کنارم اند یا نیستند یا... قرار نیست که بمانند. دوستی هم کار سختی است! مدتها زور زدم تا بار دوستی ام از یک چمدان سنگینتر نشود. چه تلاش بیهوده ای! آدمی مثل من و کنترل دوستی؟! حالا که وزن دوستی هایم از وزن کل زنده گی ام بیشتر شده نمی دانم کدام را بچسبم و کدام را رها؟
نمی دانم چرا دست به کار نوشتن این خزعبلات (به قول داش فرزان: خزهولات!) شده ام شاید درگیری این روزهایم با رفقا و رفاقت هایشان باشد... نمی دانم... بودنشان و دیدن غم هایشان یکجور آزار میدهد نبودن و غصه ی ندیدنشان یکجور. اصلا از من می شنوید با شریفی جماعت دوستی نکنید! همه شان دیر یا زود رفتنی اند. شما می مانید و یک چمدان پر از خاطره و ... اندکی آه از سر دلتنگی!
شاید هم ربطی به شریف بودنشان نداشته باشد٬ شاید رفقای بی شرف هم رفتنی باشند٬ شاید من هم رفتنی باشم. انگار رسم زنده گی اینطور است. اشکالی هم ندارد. خیلی هم خوب است!
سوز اسفند صورتم را می سوزاند. پنجره را می بندم و به اتاق تاریک و شلوغم می خزم...

Wednesday, February 07, 2007

سقوط آزاد


گاهی از اینکه آدم می تونه دروغ بگه به شدت خوشحال میشم! از اینکه میشه یه نقاب گنده بزنی روی احساسات و تفکراتت احساس راحتی خیال شدیدی می کنم. فقط فکر کردن به اینکه همه می تونستن هر چیزی رو که از توی ذهنت میگذره ببینن منو دچار اضطراب وحشتناکی می کنه. حس اینکه دیگه هیچ جایی برای پناه گرفتن وجود نداره کافیه که که اصلا قید فکر کردن و حس کردن رو بزنم!
دقیقا مثل وقتیه که یکی دفتر خاطراتت رو بخونه. یهو خالی میشی یه جورایی مثل سقوط آزاد! اولش فکر می کنی برات مهم نیست بعد به این فکر می کنی که توی دفترت چیا نوشته بودی... اینجاست که توی دلت پر از اضطراب میشه و آرزو می کنی ای کاش می تونستی دفترت رو قبل از اینکه دیر بشه پس بگیری. اما کاری از دستت بر نمیاد. پناهگاهت از بین رفته و دیگه تمام نقابهای عالم هم نمی تونن تو رو پشت خودشون مخفی کنن.
حالا فقط میشه بگی:
آی بی روح ترین نقابها و گنده ترین دروغهای دنیا من در این لحظه در برابر شما سر تعظیم فرود میارم و خالصانه ترین ارادات خود را نثار امکان وجود گرانبهای شما می کنم!

Sunday, February 04, 2007

« باید بر می گشتم.
به افسانه ای برمی گشتم که دختر پادشاه عاشق مرد زرگر شده بود و اما پسر وزیر او را می خواست و در تب عشق دختر می سوخت و دختر در غم عشق مرد زرگر می مرد. چرخه ای بی سرانجام و بی سر و ته که به هر کجاش می آویختی آغاز راه بود و از هرجاش می افتادی پایان کار.»
« خیلی دلم می خواست تو رو بروی من می نشستی تا بگویم نگاه کن که چقدر خوار و ضعیف می شوند. چرا فکر نمی کنند؟ آدم مگر هر حرفی به زبانش آمد می گوید؟ نگاه کن چقدر حقیرند٬ مثل بچه های لجباز روح آدم را می جوند که حرف خودشان را به کرسی بنشانند. آدم دلش می جوشد و سر می رود. نه به عشق فکر می کنند٬ نه گذشته ها یادشان می آید٬ و یادشان نیست که روزی روزگازی گفته اند: دوستت دارم. »


پ.ن: سال بلوا٬ عباس معروفی

Saturday, January 27, 2007

ocean apart

به کسی و چیزی ربطی نداره. امشب با این آهنگ تا اونجایی که میشه حال میکنم. فردا شاید نه!
Now we are together, sitting outside in the sunshine
But soon we'll be apart and soon it'll be night at noon
Now things are fine, the clouds are far away up in the sky
But soon I'll be on a plane and soon you'll feel the cold rain
You promised to stay in touch when we're apart
You promised before i left that you'll always love me
Time goes by, people cry, everything goes too fast
Now we have each other enjoying each moment with one another
But soon I'll be miles away and soon the phone will be our only way
You promised we'll never brake up over the telephone
You said our love was stronger than an ocean apart
Time goes by and people cry, everything goes too fast
Let's not fool ourselves in vain, this far away trip will give us pain
We'll have to be so strong to keep our love from going wrong
Distance will make us cold, even put our love on hold
But soon we'll meet again and soon it'll be bright at noon again
You promised not to loose faith in our love when i'm away
You promised so much to me but now you've left me
We go by and then we cry all this time we wasted
Time goes by, people cry everything goes too fast
Time went by, and then we died, everything went too fast

! w a r n i n g

بدی اینکه کسایی که آدم رو میشناسن٬ وبلاگشو بخونن اینه که میخوان یه جوری هر چیزی رو که می نویسی به خودشون ربط بدن. یا اینکه با حرفهای جورواجور میخوان سر از قضیه دربیارن!
بابا بیخیال! این چرندیات بجز خودم راجع به هیچ کس و هیچ چیز نیست. هرگونه برداشت از این مطالب بصورت e-mail ٬ تماس تلفنی٬ ٬sms گلایه٬ متلک٬ فحش و غیره پیگرد قانونی دارد و نقره هیچ گونه مسئولیتی را نمی پذیرد.

Monday, January 22, 2007

یه قضیه ی بگی نگی تکراری اینجا پیش اومده. دیدین بعضیا دوست جدید که پیدا می کنن بیخیال دوست قدیمی تره میشن؟ اما این بار طرف با معرفت از کار دراومده و بیخیال دوست جدیده شده!!!
آخه این دوست جدیده کلا آدم بدشانسیه. یا دوست قدیمی اون آدم بی معرفته است یا دوست جدیده ی آدم با معرفته!

Saturday, January 20, 2007

تهران


تهران رو دوست دارم. زمستونها کله ی سفید کوهاشو که به زور خودشونو از توی دود می کشن بیرون دوست دارم. این تونل رسالت که شبا نور چراغهای سقفش می افته توی شیشه ی ماشینها و کلی خوشگل میشه رو دوست دارم. شهر کتابهاش رو. جمعه بازارش رو. دستفروشای میدون انقلاب. این ساختمون داغونایی رو که از پنجره ی اتاقم می بینم. آش فروشی های میدون تجریش که ماه رمضونا اگه دیر برسی بهشون آب زیپو گیرت میاد رو دوست دارم. دوست دارم توی شریعتی وایستم و از روی پل ماشینای توی همت رو نگاه کنم مخصوصا وقتایی که هوا بارونی میشه و ماشینا توی ترافیک و راننده ها توی ماشیناشون گیر می افتن. پشت پارکینگ توچال که جز صدای باد هیچی دیگه نیست و میشه تا ته بغضت رو فریاد بزنی. فلافلای سر فلسطین٬ چیز برگرای ٬469 جیگرکی سر تخت طاووس. تیک تیک زدنای زمستونا زیر پل سید خندان منتظر تاکسی! ...
آره خب...
من این تهران لامصب رو دوست دارم و به طرز وحشتناکی میخوام که ازش فرار کنم!

Monday, January 15, 2007

نقره


.
.
.
.
.
.
.
.
.
. .

امروز نقره یک سالش میشه. اما نه راه افتاده٬ نه آخرش حرف زدن یاد می گیره!

Friday, January 12, 2007

Different


تا حالا شده فکر کنی که بین اینهمه آدمی که میشناسی مثل یه سایه میمونی؟ مثل یه توهم؟ یه چیزی که بودش وابسته به چیز دیگه ایه و اگرم نباشه اتفاق خاصی نمی افته... در واقع وقتی نیستی چیزی کم به نظر نمیاد؟
شده تا حالا با آدمهایی باشی که احساس کنی مال یه سیاره ی دیگه هستن و اساسا زبونشون برای تو غریبه است؟ آدمهایی که چه به لحاظ طبقه چه هزار جور کوفت و زهرمار دیگه توی ذهن تو کلمه ای که تداعی می کنن اینه: Different؟!
شده تا حالا سعی کنی بدون در نظر گرفتن تفاوتها به آدمها احترام بذاری و به روی خودت نیاری که بین دنیاهاتون ده برابر راه شیری فاصله وجود داره؟
شده تا حالا که اون آدمی که بقیه از تو می شناسن و دوسش دارن!!! رو تو از خودت نشناسی؟ فکر کنی که چطور از بیرون یه جور دیگه ای و از همه ی رفتارات برداشت هایی میشه که تو روحت هم از اونا خبر نداره؟
...
ا... نشده؟! ...چه خوب!!!