Monday, December 10, 2007

ناگهان چقدر ساده همه چیز رنگ می بازد. تمام رنگها خاکستری می شوند، تمام شادیها خنثی و تمام هیجانها، سکون. دیگر نه لذتی دارد لبخند، نه خنده وسط بازی و نه رقص در میان بازوهای تو. حتا اشک هم خالی ام نمی کند. نه دلم می خواهد کسی را ببینم نه کسی باشد نه کسی بیاید نه کسی برود. کلید را با این امید در قفل می چرخانم که کسی در خانه نباشد. با چند جمله همه چیز رنگ می بازد، ذهنم خالی می شود و شروع می کنم به اراجیف بافتن. باز دلم می خواهد هیچ شوم، هیچ باشم. هیچ چیز دلم نمی خواهد. چقدر دوری، چقدر دوری. اینهمه فاصله در باورم نمی گنجد. مثل این است که دکمه ای را فشرده باشم و همه چیز ثابت شده باشد. هیچ چیز حرکت نمی کند. هیچ چیز. پیش از این در تاریکی نمی دیدم، حالا مثل وقتهایی هستم که زل می زنم به لامپ یونیت دندانپزشکی و تا برسم پایین پله ها صد بار نزدیک است بیفتم. قرار است در نور همه چیز دیده شود. این نور کورم کرده، کورم می کند. نگو اشتباه کرده ام. نگو که باید در تاریکی قدم برمی داشتم. هرچند آره هم بگویی فرق چندانی نمی کند. من کور بوده ام، کور شده ام. این نور کورمان کرد.