Sunday, December 09, 2007

برای یک روز کامل تنها بوده ام. میایی، چشمانت غمگین است. می پرسم چرا؟ و می گویی در میان ملافه های سفید آزرده شده ای و قطرات درشت اشک از چشمان مهربانت سرازیر می شود. در آغوشت می گیرم سالهاست که گرمای تنت را نفشرده ام. ضربه های پرصدا و پر زوری بر در از جا می پراندمان و نعره هایی که هردوی ما از آن نفرت داریم. سعی می کنیم جلوی باز شدن در را بگیریم اما ناتوان تر از آنیم که بتوانیم آن ضربه ها را تحمل کنیم در می شکند و او وارد می شود. دستان کثیفش را در موهای من فرو می کند و می کشد، با دست دیگر ... صدای سیلی اش از جا پراندم.

می پرم و از ذهن هرزه ی خودم که پاکی تو را هم وارد خوابهای مریضم می کند متنفر می شوم. می پرم و باز دلم می خواهد بخوابم و آب دهانم بالشم را خیس کند و خجالت بکشم تا اینکه صدای سیلی روی صورت تو دهانم را خشک کند و از جا بپراندم.