Thursday, March 25, 2010

ده روز گذشته ام را به چرخیدن در خیابان های تمیز و ننر گذرانده ام و آدم های رنگ و وارنگ دیده ام به خیلی هاشان بی دلیل لبخند زده ام و به همه آنها که نخی سیگار خواسته اند پاکتم را تعارف کرده ام. (خوبی اینجا این است که مردم زیاد سیگار می کشند و در فاصله پک های عمیق شان هیچ ترس ندارند که از رویاهایشان، رئیس بداخلاقشان یا گاهی از تمام زنده گیشان حرف بزنند)

من اینجا در طبقه نمی دانم چندم یک مکعب مستطیل خیلی بزرگ زنده گی می کنم که بالای در ورودی اش نوشته ۶۶۶. از پنجره اما خانه هایی را می بینم از آجر قرمز با سقف های شیروانی که از دودکش همه آنها بخار سبک سفیدرنگی بیرون می زند. شب های خانه را دوست دارم. وقتی از ساختمان ها فقط چراغ های چشمک زن رنگی دیده می شود و همینطور که لبی تر می کنیم از نقطه های رنگی شکلک های عجیب و غریب خلق می کنیم. اینجا همه تبدیل به خالقین مجرد می شوند. خالقینی که دلتنگی را به ضرب دگنک دور نگه می دارند بلکه روزی رستگار شوند.

روزها چند ساعتی را در کافه کوچکی می گذرانم که صاحبش دست زیر چانه زدن ها و زل زدن هایم به خیابان آن طرف پنجره را با بستنی جدید امروزش و لبخند گوشه لبش که با چشمک کوچکی می گوید "سٍه لا وی" جواب می دهد. ... آره. به همچین آدمی تبدیل شده ام. آدم شروع جمله های تازه بدون اینکه چیزی گفته باشم که حالیم بشود در ذهنم چه می گذشته/می گذرد. جمله ها هجوم می آورند و هیچ کدام به هیچ جا نمی رسند.
شاید... شاید بگذارم مرتب که شدند همه را بچسبانم به دیوار اینجا

پ.ن: راستی رفیق یاد تو می افتم راست گفته بودی اینجا که باشی فارسی را دوست خواهی داشت نه برای اینکه زبان خوبی است برای اینکه زبان توست

Tuesday, March 16, 2010

با تخته پاره ای در آغوش
آواره ی آب های عالم شده ایم


عمران صلاحی

Thursday, March 11, 2010

همیشه آنکه می ماند
دهنش سرویس است

باور نمی کنی؟
یکبار بمان!
.
.

Tuesday, March 09, 2010

فرزانه پیدا شد. اون توئه.
سروش غیبش زد. احضاریه اش اومده. می ره اون تو.

صدای زنگوله شتر میاد.
همه چی آرومه؟ من چقدر خوشحالم؟
مادرتونو؟.... پس کی تونو؟
.
.

Friday, March 05, 2010

گفتیم و شنیدیم و یاد گرفتیم که "سانسور بد است". چقدر کتاب ها را حریصانه دانلود کردیم، افست شان را به سختی و با بدبختی گیر آوردیم و خواندیم تا مطمئن تر شویم که حتما سانسور بد است. چقدر فحش دادیم به پدر و مادر کسی که دنیا را در چهاردیواری ذهن مان حبس کرد.

این شماره یک جور نظرسنجی بود. آدم ها عکس های محبوب شان را انتخاب کردند و با یادداشتی ضمیمه آن راهیش کردند به دفتر مجله. عکس ها را دیدیم. متن ها را خواندیم... نقش هامان عوض شد. شروع کردیم به قرمز کردن بخش هایی از متن یا علامت زدن عکس هایی که "مورد" داشت. تبدیل شدیم به همان چیزی که سال ها لعنت فرساتادیم به خودش و هفت جد و آبادش. تلفن زدن ها شروع شد: آقای «ی» آن عکس منتخب شما که چند نفر پارچه های سبز دور گردن دارند و مشت هایشان گره کرده است و آن دورها اتوبوسی در آتش می سوزد، "مورد" دارد. خانم «ه» آن جای یادداشتتان که در پای عکس مصدق نوشته اید چه و چه حذف می شود، با اجازه شما! آقای «م» لطفا برای عکس شماره چهارتان جایگزین پیدا کنید و گرنه با عرض معذرت از شما و روح خانم آربس برای پوشاندن یقه اسکی به تن مدل، مجبور به استفاده از معجره فتوشاپیم.

گفتیم با خنده برگزار کنیم و می گذرد. نشد. نقش جدید بد جوری فشار می آورد. هی از خودمان و دیگری پرسیدیم: تن داده ایم؟ نداده ایم؟... از شما چه پنهان درآوردن یک فصلنامه تخصصی با یک صندوق خالی و شکایت دائمی همسایه و کوه شماره های مرجوعی خودش برابر با شکستن شاخ چندین غول بی شاخ و دم است. اضافه کنید عذاب وجدان قرمز کردن نوشته ها و سیاه کردن عکس های ملت را.

این شد که عطای به انجام رساندن رسالت فرهنگی را به لقایش بخشیده مخفیانه کمی هم خوشحال شدیم که همان شش ماه پیش هم سعادت اشتغال در فصلنامه مربوطه نسیبمان نشد ه بود.

پ.ن: نا گفته پیداست که نارضایتی اینجانب هیچ دلیل بر بدی مجله نیست و بچه ها و خود فصلنامه همچنان بسیار کول بوده خیلی هم چاکریم ! - آینه خانوم با شمام هستم!-
.
.

Monday, March 01, 2010

آدم آخر یک روز تمام فلسفه بافی ها و قاعده ها و اصول ها و پرستیژش را رها می کند و می رود گوشه ای زار می زند. آدم دقیقاً وقتی از ته دل گریه می کند که به فردا و «چه خواهد شد» فکر نکند، گریه یعنی حضورِ به تمامی گذشته؛ روزها و خیابان ها و آدم های از دست رفته/داده، گریستن برای آینده کار آدم های خوشبخت است و خوشبختی تا وقتی دیروز هست احمقانه است. آدم وقتی گریه می کند که حساب و کتاب از دستش می رود، مرزها و خط کشی های زندگی اش به هم می خورد، می فهمد هیچ قاعده ای به کارش نیامده و هیچ حرفی به دلش امید نداده و هیچ کسی مفهوم زندگی را برایش مقدس تر نکرده. آدم وقتی گریه می کند می شود شبیه یک نوزاده تازه پا؛ از همان هایی که تازه از شکم مادرشان می آیند بیرون و آقای دکتر یا پرستاری مدام می زند درِ کونش. می دانید چرا می زنند درِ کونِ نوزاده ها؟ برای این که گذشته شان را فراموش کنند، برای این که شکم ناز و گرم و خوشمزه مادر را فراموش کنند و به "حال" بیایند. خلاصه گریه هم همین است: به حال آوردن آدم های از حال رفته.

.
.