Monday, March 01, 2010

آدم آخر یک روز تمام فلسفه بافی ها و قاعده ها و اصول ها و پرستیژش را رها می کند و می رود گوشه ای زار می زند. آدم دقیقاً وقتی از ته دل گریه می کند که به فردا و «چه خواهد شد» فکر نکند، گریه یعنی حضورِ به تمامی گذشته؛ روزها و خیابان ها و آدم های از دست رفته/داده، گریستن برای آینده کار آدم های خوشبخت است و خوشبختی تا وقتی دیروز هست احمقانه است. آدم وقتی گریه می کند که حساب و کتاب از دستش می رود، مرزها و خط کشی های زندگی اش به هم می خورد، می فهمد هیچ قاعده ای به کارش نیامده و هیچ حرفی به دلش امید نداده و هیچ کسی مفهوم زندگی را برایش مقدس تر نکرده. آدم وقتی گریه می کند می شود شبیه یک نوزاده تازه پا؛ از همان هایی که تازه از شکم مادرشان می آیند بیرون و آقای دکتر یا پرستاری مدام می زند درِ کونش. می دانید چرا می زنند درِ کونِ نوزاده ها؟ برای این که گذشته شان را فراموش کنند، برای این که شکم ناز و گرم و خوشمزه مادر را فراموش کنند و به "حال" بیایند. خلاصه گریه هم همین است: به حال آوردن آدم های از حال رفته.

.
.

No comments: