Monday, August 25, 2008

Climax 1893
Aubrey Beardsley
.
.
بعد آدم دلش می‌گیرد. می‌گوید با خودش که مداد هم نشدیم که پاک‌ شویم گاهی از بعضی چیزها. که پاک کنیم. که پاک‌مان کنند از صفحه‌های‌شان ملت، اگر دل‌شان خواست. عشق‌شان کشید. راستی عشق را چه جوری می‌کشن?
.
.
+

Wednesday, August 20, 2008

From the moment when one is put in school one is lost; one has the feeling of having a halter put around his neck. The taste goes out of the bread as it goes out of life. Getting the bread becomes more important than eating of it. Everything is calculated and everything has a price upon it

Henry Miller
/Tropic if Capricorn, page 129
.
.

Tuesday, August 19, 2008


دو سال قبل

گفت: هيچ تلفنی در آن لحظه ی بخصوص در هیچ جای دنیا زنگ نخورد.
می دانستی؟

امروز

تلفنم هیچ زنگ نمی خورد. می دانم.
.
.
از حشره ها متنفرم!
مخصوصا از این سوسک های وحشی که هر بار توی تاریکی می شینم لبه ی طرف پنجره ی تختم از روی پام رد می شن!
.
.

Sunday, August 17, 2008


از پنجره ی اتاقم یه نصفه آسمون آبی می دیدم با یه ساحل شنی گل و گشاد.
... توی خواب!
خشکم زد وقتی چشمام رو باز کردم و برگ های کرم خورده ی پیچک بابا محمد رو دیدم رو تراس!
.
.
.
.

Monday, August 11, 2008

Calm
Fitter;
Healthier and more productive
a pig
in a cage
on antibiotics.

Sunday, August 10, 2008

از کی شروع شد؟ این چیز، این چیزی که کم کم همه جا، دور و بر همه را می گیرد، از کی، از کجا شروع شد؟ هر چه فکر می کنم هیچ یادم نمی آید! یادم نمی آید از کی همه چیز شروع به آب رفتن، کوچک شدن کرد، از کی همه چیز انقدر محدود شد. محدود و تکراری. جایی نیست که برویم، چیزی که بخوریم، (خوردنی ها هم به طرز غم انگیزی مزه های تکراری پیدا کرده اند) حرفی که بزنیم. همه چیز محدود شده بجز فاصله ها که هر ثانیه بیشتر می شوند، تا نزدیکترین آدم ده/صد /هزارها کیلومتر فاصله است.
همه چیز انگار دارد تمام می شود، ته می کشد. آب، برق، پول، غذا، جا، حوصله، دوست، فقط مانده یک ذهن معیوب که مرور کند داشته ها را و برای هر داشته ای سوزن فرو کند در یک جایی اش و دردش بگیرد و فقط بخواهد و فقط بماند برایش که یاد بگیرد و کار کند و یاد بگیرد و کار... .
.
نه... هیچ یادم نمی آید!

.
پ.ن: این روزها فقط عسل می خورم و کره ی بادام زمینی و انگور یاقوتی که هنوز به نظرم مزه های عجیبی دارند!

Wednesday, August 06, 2008



می دانی امروز یهو دیدم همانجایی هستم که احتمالا تو هم می بودی، حالا گیریم چهل پنجاه متر بالاتر. کله ام را تا آنجایی که ممکن بود بالا گرفتم و با پنجره ی "آفیس روهم" بای بای کردم، گاس هم که در همان لحظه لیوان چای با بیسکوییت های شکری ات را در دست هایت گرفته بوده باشی و از پنجره بیرون را نگاه کرده باشی و آن پایین نقطه ای را دیده باشی که دارد بای بای می کند! یک قلپ از چایت را خورده باشی و لبخندی و پشت میزت برگشته باشی لابد ( البته می دانم که نبوده ای، تو چای و بیسکوییت های شکری ات را همانجا پشت میزت می خوری!).
گفته بودی:" قهر نمیشه، فقط ممکنه دیگه برای هم مهم نباشن آدما." و من نمی دانم الان همانجایی است که دیگر برای هم مهم نیستند آدم ها؟ یا یکی از همان بارهایی است که به دلیلی که فقط خودت می دانی می روی آن دور دورها. اما می دانم که برای من آنجای برای هم مهم نبودن نیست و یکی از همانجاهایی است که چند وقت یک بار می روی، فقط نمی دانم چرا این بار یک جای دورتری رفته ای انگار و هی خودت را می اندازی توی یاد ِ آدم و پیرهن چهارخانه ی قرمز ِ تیره می پوشی و هی بوی تهِ شیشه ی عطر می دهی و تمام اینها سی وپنج ثانیه طول می کشد. نکند مرده باشی؟!!
داش فرزان همیشه می گوید: " به احساساتت احترام بذار دختر!" و من چه دلیل ها که نمی تراشم تا احساساتم را به روی خودم نیاورم! حالا همه ی اینها را گفتم/نوشتم که بگویم: آقا ما خیلی چاکریم!

پ.ن: حالا هی بشین به اخم ِ ما بخند!