Friday, December 14, 2012


ویدئوی کوتاهی است
یک دقیقه و ده ثانیه ازسه سال پیش
آناهیتا شمع بیست و سه سالگی اش را فوت می کند. نوشین ترکیه است. پریسا... پریسا هیچ کاری نمی کند فقط پریساست. فرزان پایش شکسته و توی گچ است. سهراب جوجه است و بهنام سرباز فراری.
من... من لاغرم و خوشحال.
چهار صبح فردایش بابک می رسد
دو ماه بعد پریسا عاشق می شود و دوماه بعد از آن آناهیتا برای تحصیلات عالیه  هفته ای چند روز زنده گیش را می گذارد گرو. من پنج ماه بعد  از آن شب با یک پرواز لق لقوی پادشاهی متحده ی انگلستان هزارها کرور از آنجایی  که بودم دور می شوم..

سه سال گذشته  
آناهیتا مدرکش آماده ی قاب شدن است. پریسا تازه اسباب کشیده به خانه ی جدید. فرزان با پای نشکسته بدمینتون بازی می کندو بهنام سرباز وظیفه است و سهراب... سهراب هنوز جوجه است.
 من هم همینجام
کرور کرور دورتر از امشب آنجا

Thursday, November 01, 2012

hmm... sounds familliar!

Doc pulling my blood into a syringe;

-Don't look

I keep staring

- you're so calm!
- yea, calmly numb, numbly calm


Tuesday, October 09, 2012

 سوم اوت دوهزار و هشت


نمی دانستم با حتا فکر کردن به تو دستهایم و گردنم بویت را می گیرند، بوی آخرین قطره ته شیشه ی عطرت را که روی یقه پیراهنت جا خوش می کرد !
خب
بیست  و شش مه دوهزارو هشت

آقای دوست: غریبه شدی واسم!
خانم نقره: چی شد که غریبه شدم؟
آقای دوست: مثل قبلنا نیسفیم دیگه.

بیست و شش مه دوهزار و هشت


همه مان دوستی، دوستی هایی داشته ایم/ داریم که ارزششان را می دانستیم/می دانیم. گاهی شده که گذشته ایم از دوستی هایمان بدون اینکه حتا متوجه شده باشیم و بعد بازگشته ایم و دلمان بدجوری سوخته است از دیگر نداشتن شان. بعضی از این گذشتن ها وقت ِ بازگشت آنقدرها هم دلمان را نمی سوزاند اما بعضی دیگر وقتی بی هوا عکسی را می بینی، جایی از آدم هست که بدجوری می سوزد. نمی دانی این فاصله لعنتی از کجا خودش را برداشت آورد به زور چپاند این وسط که هفته ها همینطوری برای خودشان بگذرند بی آنکه خبر داشته باشیم که آن دیگری در چه حالیست.
می دانی... دلم برای آن روزهای دوستیمان تنگ شده است و حالا نمی دانم این را چطور بگویم. الکی جمله می سازم و خودم هم لا به لای کلماتم گم می شوم! دلم می خواست دوباره تولدت بود،تلو تلو خوران کادویت را می دادم، دستت را می گذاشتی روی شانه ام و پیشانی ام را می بوسیدی. می خواستم باز هم در کنج آن کافه ی خالی با دیوارهای شیشه ای بنشینیم و چار کلمه حرف بزنیم یا چه میدانم باز هم دلت برایم تنگ می شد!
نمی دانم که می شود باز هم همدیگر را دوست داشته باشیم؟ یا اینکه باید بگذارم همه چیز همینطور بگذرد و آن روزهای رابطه مان را هم جز خاطرات خوب حساب کنم و کج لبخند بزنم و بروم پی کارم. کاش بیایی آن قرار لعنتی را بگذاریم مقادیری مزخرف ببافیم شاید که دیگر هی از توی خوابم بهت زنگ نزنم . بیا آن قرار کوفتی را بگذاریم دلم برایت خیلی زیاد تنگ شده.
از پشت تلفن هم که داد بزنی "ضر نزن!" فرقی ندارد، من
دلم
برایت
تنگ شده
خان داداش!
.
.
هفدهم مارس دو هزار و هشت


چی می گی جناب مرشد؟! دست با رفیق آدم فرق داره، رفقا معمولا خنجر از پشت به آدم می زنن، دستِ آدم که دیگه دشمنِ آدم نمی شه.
- ای بابا! دل و چشم دست ما دشمن مان، اگه ن خنجر دوست که تو تاریکی به پشتت می شینه

The damned have always a table to sit at, whereon they rest their elbows and support leaden w
پنجم مارس دوهزار و هشت

آقا سعید، علی مشد، جواد، یاشار، المیرا، مهسا
کپک زده ام. 
درفت هایم را می خوانم. تمامشان را منتشر می کنم 
همینجا

الان

جاده ها که امتداد میابند، بیهوده خود را خسته می کنند، فاصله برای ما بی معنی است!

آدم ها جهت را اشتباه گرفته اند. عقب عقب میروند و از خودی که روزی بوده اند هم رد می شوند.
 دنیا جهت را اشتباه گرفته است. مثل گلوله ی کاموا هر چه بیشتر می چرخد کوچکتر می شود. 
ما؟
ما پایمان به گره های کورش پیچ خورده است.


Thursday, May 10, 2012

یوهاها
پس ما به هم نزدیک بوده ایم!
سندش هم موجود است.
رجوع شود به نظردانی این پست.

کلمه ها از این زبان که به آن زبان می روند دیگر همان معنایی را که دارند یا می خاهیم که داشته باشند ندارند. مثلن اگر هاندرد پیپل آر لیترالی سپیکینگ این مای هد را بخاهم بگویم صد نفر به معنای واقعی کلمه در کله ام دارند حرف می زنند، یک جای کار دارد می لنگد. لیترالی به معنای واقعی کلمه نیست. به معنای واقعی کلمه هر چقدر هم که واقعن به معنای واقعی باشد باز هم لیترالی نیست. به معنای واقعی کلمه معلوم نمی کند که صدای کسی را که بهش فکر می کنم می شنوم و وقتی برای خلاصی از صدایش شروع می کنم به فکر کردن به چیز یا کس دیگر آن آدم اول همانطور به حرفش ادامه می دهد و صدایش با صدای آدم دوم، سوم و هزارم قاطی می شود. از هیچ جای به معنای واقعی کلمه نمی فهمیم که این همهمه و صدای جمله هایی که یکدیگر را قطع می کنند نمی گذارند که خابم ببرد و خسته از رختخواب بلندم می کند.
وقتی می گویم تمام زندگیم شبیه یک دوربین فیلمبرداری بوده ام که روی محور خودش با سرعت زیاد چرخیده و تصاویر خام ضبط کرده از آدم ها، حرف ها، نگاه ها بدون اینکه هیچ کدام از فیلتری گذشته باشند و به جایی رسیده باشند، منظورم به معنای لیترالی کلمه است و واقعی است. یعنی که تمام زنده گی ام در گوشه ای انبار شده است. آدم ها در گوشه ای از زنده گی ام تلنبار شده اند، قضاوتشان کرده ام، در قضاوت هایم بیر حم بوده ام و هر کدام را در قفسه ی خودش گذاشته ام. چیزی از خودم در آن قفسه ها نیست. خودم در معرض قضاوت هایم نبوده ام. با خودم فقط بیرحمی اش را بوده ام. 
حالا دوربین مخم از چرخش افتاده. برگشته و  تیغش افتاده روی گردن خودم. روی پوستم می لرزد و با هر لرزش خراشم می دهد. انگار که نصف زنده گیم به سرش پاکن وصل بوده و حالا نصفه ی دیگرش تیغ است. می خاهد همینطور خراش دهد، ببرد تا مثل اسناد محرمانه فقط ازم رشته های کاغذی باق بماند. حالا میخاهم بگویم که رشته رشته شدن لیترالی دردناک است.

Monday, March 05, 2012


در باز شد و مورگان فریمن همونطور بلند قد و با کلاه، پیچیده توی بارونی خاکستریش از در اومد تو. بوی یاس دماغم رو پر کرد. همونطور که لبخند می زدم با خودم فکر کردم این ؟ اینجا؟ چرا بوی یاس آورده با خودش؟ نوشیدنیش رو که گذاشتم روی پیشخون لبخند زد. دهنش پر بود از دندونای طلا که با صدای تمیزی برق می زدن. سکه ها رو جیرینگی ریختم توی دخل اما صدای فلزی براق و طلایی قطع نمی شد. دونه های زرین دندوهای پیرمرد همینطور مثل تگرگ می ریختن روی پیشخون و می افتادن روی زمین اما پیرمرد از لبخند زدن دست بر نمی داشت. خم شدم دندونها رو جمع کردم و گرفتم سمت پیرمرد. دستم رو مشت کرد و گفت: نگهشون دار. باشه انعامت!
در رو که پشت سرش می بست دندونها رو ریختم توی لیوان انعامم و زیر لب گفتم باشه شاید یه وقتی به درد خورد.

Saturday, January 21, 2012


نقش ، بازی می کنم.
نقش بازی، می کنم