Thursday, July 30, 2009

اشکهایم را که بریزم،
بغضم که خالی شود،
شاید آنوقت از ذهنم بگذرد
اندکی صبر، سحر نزدیک است... لابد.
.
.
.

Saturday, July 25, 2009

امید خوب است.
به شرطی که آدم از خودش شروع کند.
آدم همیشه باید از خودش شروع کند.

من؟!... من خوبم!
.

.
آدم وقتی بین رفتن و ماندن مردد باشد
شاید تنها موقعی باشد که دلش هوای بند کند.

Air

.

.

Thursday, July 23, 2009

فکر می کنم که در این لحظه
شاید هیچ کس در عالم به من فکر نمی کند،
که تنها خودم به خودم می اندیشم،
و اگر اکنون بمیرم،
نه کسی به فکر من خواهد بود، نه خودم.

و این جا مغاک آغاز می شود،
هم چون آن گاه که به خواب می روم.
من پشتیبان خویش ام و آن را از خود سلب می کنم.
در مفروش کردن همه چیز با غیاب، سهیم می شوم.

از این روست شاید
که فکر کردن به انسانی
برابر با نجات دادن اوست.


روبرتو خوارز
.
.

Saturday, July 18, 2009

زل زده ام. فکر می کنم به اندازه صفحه ی شیشه ای مانیتور فاصله است، به اندازه ی فشردن یک دکمه تا فاصله دود شود. دکمه فشرده نمی شود. به خودم می گویم شاید هیچ حواست یه این صفحه شیشه ای کوفتی نیست. شاید "گرفتار هزار کار جدی تر از اونی" . اما رد پایت را که می گیرم درست پشت شیشه پیدایت می کنم. فاصله دود نمی شود، یخ می زند و باز یازده هزار و چهارصد و هفتاد و شش کیلومتر دور می شوی.
چه انتظاری می توانم داشته باشم؟! هیچ. "فقط دنیاست که به آخر رسیده. همیشه همینطور است."
.
.
.

Friday, July 17, 2009


خسته
...... شکسته و
...................دل بسته

من هستم
من هستم
من هستم

از این فریاد
...............تا آن فریاد

Wednesday, July 15, 2009

از دست دادن/ از دست رفتن را تجربه می کنیم.
بی رای، بی یار، بی رویا.
.
.
.

Tuesday, July 14, 2009


عمو مصطفی عزیزم

با من از تصمیم حرف زدید، از «خواستن توانستن است»، با من از ترس حرف زدید. من کلمات شما را باور دارم. ترس را هم. من ترسیدم. من می ترسم. از این گم شده گی و پیدا نشده گی. من می دانستم. یا فکر می کردم که می دانم. حالا هیچ ندارم و هیچ نمی دانم. من از آنها هم ترسیدم. از آن چشمهای منجمد پر نفرت که با اشاره ای، مثل سگ های گرسنه به جانمان افتادند. از آینده از گذشته
من فكر مي‌كنم يك چيزهايي به گا مي‌رود و ديگر درست كردن‌اش از دست ما خارج است. نه كه فقط خارج باشد. شايد خيلي هم داخل باشد، اما ديگر فكر درست كردن و دوباره سر پا شدن‌اش را نميشود كرد. بسكه خسته‌اي. بسكه بي سر و صدا جان‌ات را درآورده آن چيز. شايد ايراد از ما آدم‌هاي غيركولي باشد. انقدر توي خودمان لال مي‌نشينيم همه‌چيز را بالا پايين مي‌كنيم، تك و تنها به گا مي‌رويم و اصرار نداريم به نمايش دردمان، وقتي يك جا مي‌بُريم و مي‌كشيم كنار همه انتظار يك چيز فوق‌العاده دارند. باورشان نميشود كه همين باشد. كه به آن نقطه رسيده باشيم. اما حقيقتش اين است كه رسيده‌ايم. به نظر شما ناگهاني مي‌آيد اما زمان‌اش رابراي ما طي كرده.


از ارتفاع فلان

.
.

Monday, July 13, 2009



یک ذره
فقط یک ذره از چیزی که خوب باشد
چیز بیشتری نه
فقط یک ذره
.
.
.

Saturday, July 11, 2009

خیلی ترسناکه وقتی داری سعی می کنی خودتو توضیح بدی هی جون می کنی و نمی تونی، یهو یکی پیداش شه بیاد با یک، نهایتا دو جمله دقیق و کامل توضیحت بده.
این حتا از از داشتن خواهر/برادر دو قلو هم ترسناک تره
خیلی ترسناکتر
.
.

Friday, July 10, 2009


«... یکی از آن بلیط های راه آهن را خریده بود که اگر پولش را به دلار پرداخته باشی می توانی هرقدر دلت خواست به هر قطاری سوار شوی و در اروپا به هر کجا که خواستی تشریف ببری. طرف به قدری قطار عوض کرده بود که مخش معیوب شده بود. آخر می خواست بلیطش حرام نشود. آنقدر خط عوض کرده بود که دیگر نمی توانست یک جا آرام بگیرد. اگر باگ، که همیشه در شاشگاه راه آهن زوریخ پلاس بود، او را آنجا ندیده بود یارو باز سوار قطار شده و به حرکت خود ادامه داده بود. آن قدر می رفت و می رفت که عاقبت مجبود می شدند به ضرب تیر متوقفش کنند. فهمیده بود که چند هفته بیشتر از مدت اعتبار بلیطش باقی نمانده و همین دیوانه اش کرده بود. از فرط اضطراب داشت غش می کرد و باگ تا سرحد بیهوشی کتکش زده بود. وگرنه طرف می خواست به قطار سریع السیری سوار شود و به ونیز برود. ...»

خداحافظ گری کوپر/ رومن گاری


پ.ن: این ماجرا یاد نیمام انداخت. همینجوری. الکی. کلا.
.
.

Wednesday, July 08, 2009



Nana del laberinto del fauno
Javier Navarrete
.
.
این یک داستان تکراری است؛ من ازتو چیزی می خواهم و در مقابل نه گفتن هایت سوال می کنم و تو هنوز هم بعد از این همه سال هیچ جوابی برایم پیدا نکرده ای جز اینکه دیگری را مقصر همه چیز بدانی، ازمشکلات اقتصادی و بیماری گرفته تا اینهمه فرق زمین تا آسمانی که من با تو دارم. از خودم می پرسم چه چیز در این لحظه می تواند که جلوی مرا بگیرد تا ترکت نکنم؟ تا همین حالا چمدانم را نبندم و نگویم به درک که همه ی زنده گی ات هستم؟ ...شاید همان دسته گل های نرگسی که تمام روزهای تولدم برایم آوردی. شاید سرپیچی ها و خودسری هایی که من کردم و کتک هایی که تو نزدی. شاید تقصیر اینهمه تنهایی ِ تو که سنگینی اش را بر دوش خودم می دانم. نمی دانم، شاید اصلا این منم که جرات رفتن ندارم. شاید این بار هم تو برنده شوی، شاید من باز هم جز اشک ریختن کار دیگری نکنم اما کاش بدانی هرگز نمی خواهم شبیه تو باشم.

این یک داستان خیلی تکراری است؛ من باز از تو چیزی می خواهم که تو به همان دلیل تکرای نمی خواهی بدهیمش. هیچ تعجب نمی کنم، منتظرش بودم اما نمی دانم چرا هربار پایان این داستان دردناک تر از بار پیش می شود.
.
.
.

Monday, July 06, 2009


و اینطور می شود که سکوت دیگر سرشار از ناگفته ها نیست، نداشت ِگفتنی هاست.



.
.

Saturday, July 04, 2009

...
مهم نیست.
ما پرچمی را تا به این جا آوردیم؛
آن را جلوتر هم خواهند برد؛
در این دنیا ما فقط
دو میلیارد نفریم،
و حسابی هم دیگر را می شناسیم.


پرچم/ اورهان ولی

.
.

Friday, July 03, 2009

شده تا بحال که پوستت از توو بخارد؟! آره همون طرفی که درز و کوک های بجا مونده با باقی کثافت کاری های خیاط هست.

پوستم از توو می خارد و هرچه این طرفِ در دسترسش را می خارانم اِفاقه نمی کند، خراش برمی دارد، بدتر می شود. سعی می کنم یادمش برود، نمی شود، حواسم بهش هست.
ولم نمی کند.
.
.

Wednesday, July 01, 2009


زندگی، مسطح و برهنه ادامه می یافت، در هیچ گوشه ای پولکی نمی درخشید.


**

شبپره ای دور شعله لرزان شمع می چرخید. رکسانا به میز نزدیک شد: «مجذوب نور می شود، دنبال سرچشمه اش نیست؛ اما من به فرمان هیولا پرده ها را کنار می زنم تا پشت آنها تار عنکبوت را ببینم.»


خانه ادریسی ها/ غزاله علیزاده
.
.
.