«... یکی از آن بلیط های راه آهن را خریده بود که اگر پولش را به دلار پرداخته باشی می توانی هرقدر دلت خواست به هر قطاری سوار شوی و در اروپا به هر کجا که خواستی تشریف ببری. طرف به قدری قطار عوض کرده بود که مخش معیوب شده بود. آخر می خواست بلیطش حرام نشود. آنقدر خط عوض کرده بود که دیگر نمی توانست یک جا آرام بگیرد. اگر باگ، که همیشه در شاشگاه راه آهن زوریخ پلاس بود، او را آنجا ندیده بود یارو باز سوار قطار شده و به حرکت خود ادامه داده بود. آن قدر می رفت و می رفت که عاقبت مجبود می شدند به ضرب تیر متوقفش کنند. فهمیده بود که چند هفته بیشتر از مدت اعتبار بلیطش باقی نمانده و همین دیوانه اش کرده بود. از فرط اضطراب داشت غش می کرد و باگ تا سرحد بیهوشی کتکش زده بود. وگرنه طرف می خواست به قطار سریع السیری سوار شود و به ونیز برود. ...»
پ.ن: این ماجرا یاد نیمام انداخت. همینجوری. الکی. کلا.
.
.
خداحافظ گری کوپر/ رومن گاری
پ.ن: این ماجرا یاد نیمام انداخت. همینجوری. الکی. کلا.
.
.
No comments:
Post a Comment