Wednesday, July 08, 2009

این یک داستان تکراری است؛ من ازتو چیزی می خواهم و در مقابل نه گفتن هایت سوال می کنم و تو هنوز هم بعد از این همه سال هیچ جوابی برایم پیدا نکرده ای جز اینکه دیگری را مقصر همه چیز بدانی، ازمشکلات اقتصادی و بیماری گرفته تا اینهمه فرق زمین تا آسمانی که من با تو دارم. از خودم می پرسم چه چیز در این لحظه می تواند که جلوی مرا بگیرد تا ترکت نکنم؟ تا همین حالا چمدانم را نبندم و نگویم به درک که همه ی زنده گی ات هستم؟ ...شاید همان دسته گل های نرگسی که تمام روزهای تولدم برایم آوردی. شاید سرپیچی ها و خودسری هایی که من کردم و کتک هایی که تو نزدی. شاید تقصیر اینهمه تنهایی ِ تو که سنگینی اش را بر دوش خودم می دانم. نمی دانم، شاید اصلا این منم که جرات رفتن ندارم. شاید این بار هم تو برنده شوی، شاید من باز هم جز اشک ریختن کار دیگری نکنم اما کاش بدانی هرگز نمی خواهم شبیه تو باشم.

این یک داستان خیلی تکراری است؛ من باز از تو چیزی می خواهم که تو به همان دلیل تکرای نمی خواهی بدهیمش. هیچ تعجب نمی کنم، منتظرش بودم اما نمی دانم چرا هربار پایان این داستان دردناک تر از بار پیش می شود.
.
.
.

1 comment:

Henry said...

:,(
kash amma inbar kari koni geyre ashk rikhtan