Tuesday, January 31, 2006

خون مزه , مزه آدم , آدم خون


امروز برای آزمایش خون رفته بودم. وقتی روی صندلی نشستم و آقای دکتر سوزن رو فرو کرد توی رگم خیره به خون غلیظی که با بخار وارد شیشه می شد به این فکر می کردم که خونم چه مزه ای می ده! فکر کردم هر مزه ای که داشته باشه مزه منم هموطوریه. می تونیم بگیم نقره این مزه ایه یا اینکه مزه هر آدمی مثل طعم خونشه. فکر کردم زندگی چه شکلی پیدا می کرد اگه می تونستیم خون هر کسی رو که دوست داریم بچشیم و ببینیم طعم واقعی اش چطوریه یا اصلا اونوقت خون اونم با مال ما قاطی می شد. خودم رو مجسم کردم که دارم خون یکی رو می خورم. تو همین فکرا بودم که دکتره گفت: دختر جون اینجوری زل نزن به این سرنگ خونی!
من می خندم و به این فکر می کنم که مزه ی واقعی آقای دکتر چیه؟!!

Monday, January 30, 2006

مان هنر نو , تهران , بهمن ماه 1384

مدت زیادی بود که به واسطه دوستان از وجود جایی به اسم "مان هنر نو" مطلع شده بودم. بخصوص بعد از اینکه تبلیغات این مرکز در سطح شهر زیاد شد و برنامه نمایش آثار گرافیگ برتر هنرمندان ایرانی و خارجی در ایستگاه مترو میرداماد٬ خیلی کنجکاو و علاقمند شده بودم تا از جریان سر در بیارم و این محل رو ببینم اما بخاطر درگیریهای خودم یا شایدم تنبلی موفق نمی شدم تا دیروز که بالاخره تنبلی رو کنار گذاشتم و رفتم اونجا رو ببینم.
بعد از اینکه ساختمان "مان هنر نو" رو دیدم اولین چیزی که به نظرم اومد این بود که چقدر مثل خونه است!
شاید به خاطر همین هست که اسم "مان" رو براش انتخاب کردن. به نظرم تمام عناصر بکار برده شده سعی داشتن اینو یاداوری کنن که "مان" یعنی خانه حتا صدای بالا یا پایین رفتن از پله های توی مجموعه یه جورایی به شکل گیری این فضا کمک می کرد. "مان هنر نو" در واقع قرار بوده با مجوز موزه شروع به کار کنه ولی گویا تو ایران عزیز فقط مراکز دولتی حق دارن موزه تاسیس کنن پس "مان" به عنوان یه گالری به فعالیت های خودش می پردازه ولی چیزی که هست "مان" نه کاملا موزه است نه گالری و نه خانه بلکه ترکیبی از هر سه اونهاست. ساختمان اولیه مجموعه پیش از انقلاب ساخته شده بوده و قسمتهای جدید بعدا در سال 1381 توسط "مهندس غلامرضا معتمدی" طراحی و به ساختمان قدیمی اضافه شده و از سال 83 شروع به کار کرده٬ "مان هنر نو" حالا یکساله است.
این مجموعه از نه بخش مختلف تشکیل شده و به هنرهایی می پردازه که با زندگی مردم عادی ارتباط دارند و تنها مختص عرضه در گالریها نیستن. هنرهایی مثل گرافیک٬ طراحی صنعتی٬ طراحی داخلی و ... که بعد از انقلاب صنعتی شکوفا شدند. البته در بخشی از این مجموعه تعدادی عکس و نقاشی از هنرمندان ایرانی می بینیم حتا بزهای "مش اسمال" به همراه دو مجسمه دیگرش در فضای "مان" جا خوش کردن.



در طبقه دوم آثار معماری و طراحی داخلی و طراحی صنعتی قرار داره.
طبقه سوم به عکس و فیلم مربوط می شه. خود مجموعه آرشیوی از عکس٬ فیلم و اسلاید داره که میشه از اونا در خود مجموعه استفاده کرد که البته بیشترش مربوط به معماری هست. همینطور یه سالن کوچک نمایش فیلم که گویا با هماهنگی مدیریت مجموعه میشه از اون هم برای نمایش فیلم استفاده کرد. البته تمام این امکانات بصورت رایگان در اختیار علاقمندان قرار می گیره.
در بخش گرافیک پوسترهایی از مرتضی ممیز٬ ابراهیم حقیقی٬ قباد شیوا و احصایی می بینیم . همینطور تعداد زیادی کار از توکا نیستانی. در این طبقه فضایی هم به کتابخانه و قسمتی بصورت روباز برای نمایشگاه دائمی از آثار گرافیکی بیلبوردهای سطح شهر اختصاص داده شده که پیش از این در ایران به این صورت وجود نداشته.
در زیرزمین این مکان کارگاه مجسمه سازی برای استفاده دانشجویان و اساتید وجود داره٬ و یه بخشی که درست خاطرم نیست تو همین طبقه بود یا نه برای کافی شاپ.
علاوه بر نمایشگاه دائمی نمایشگاههایی هم بصورت دوره ای در این مجموعه برگزار میشه که آثار توسط یه هیئت انتخاب به ریاست خود آقای معتمدی انتخاب میشن.
به هر حال من از وقتی که اونجا گذروندم خیلی لذت بردم . فکر می کنم ما خیلی بیشتر از این به اینجور مکانها احتیاج داریم شاید این یه شروع باشه. ولی چیزی که تمام مدت ذهنم رو مشغول کرده بود اینه که صرف بیشتر از سه میلیارد تومن سرمایه شخصی برای یه فعالیت فرهنگی که هیچ بازده مالی براش در نظر گرفته نشده (حتا برای بازدید از مجموعه بلیط هم فروخته نمیشه) اونم تو جایی که همه برای ریال ریال از داراییشون حساب کتاب دارن بیشتر شبیه یه معجزه است. امیدوارم این معجزه ها بیشتر تو دنیای فرهنگی ایران نازنینمون اتفاق بیفته.

Thursday, January 26, 2006

کی؟ من؟!!


من؟!
من هیچ کسی نیستم. من گناهی ندارم. من اصلا نمی خواستم بیام اینجا. حتا اینو به اونایی هم که میخواستن بفرستنم بیرون٬ گفتم. گفتم که جای خوبی دارم. گفتم که راحتم و اصلا دلم نمی خواد جایی به این خوبی رو از دست بدم. راستش یه کم از وارد شدن به یه دنیای غریب می ترسیدم. جایی که بودم شاید خیس خون بود یا اینکه هیچ کسی رو بجز خودم نمی شناختم ولی هر چی بود بهتر از این بود که همه جا روشن باشه و همه ببینن که تو کی هستی یا اینکه چیکار داری می کنی. این همه آدم تو رو می شناسن و انتظار دارن که تو هم اونا رو بشناسی و اگه نشناسی کلی دلخور می شن و یه حرفایی می زنن که تو اصلا معنی هیچ کدومشون رو نمی دونی. بعد مجبوری اون حرفا رو یادبگیری یا حداقل حفظشون کنی چون اگه بخوای به بودنت با آدما ادامه بدی مجبوری و باید از این کلمه های بی معنی استفاده کنی تا ثابت کنی که تو هم از اونایی٬ هرچند که دلت نخواد از اونا باشی. بعد تو کم کم از این بازیا خوشت میاد یعنی معتادشون می شی. خب تو قبلا هیچ کس رو نمی شناختی و هیچ کس هم تو رو نمشناخت ولی حالا کلی آدم هستن که ... که... آهان ... دوستت دارن! حتا اگه تو ندونی دوست داشتن یعنی چی ولی چون کارای اونا رو تکرار می کنی اونا فکر می کنن که تو هم دوستشون داری!!! در حالی که اصلا هیچ چیز خاصی برای اونا تو وجود تو نیست. بازی به نظرت جالب تر میاد چون می بینی آدمایی که اصلا برات اهمیتی ندارن بهت توجه می کنن و کارایی رو می کنن که تو رو خوشحال کنه! اینجاست که نه تنها احساسی بهشون پیدا نمی کنی بلکه تصمیم می گیری تا از این همه حماقتشون استفاده کنی. نمی دونی چرا ولی یه چیزی توی ذهنت بهت می گه که باید به خودت فکر کنی . باید تا اونجایی که می شه از دیگران برای خودت استفاده کنی و تو هم این کار رو انجام می دی و کلی ازش لذت می بری. ماجرا همینطور ادامه پیدا می کنه. تا اینکه...
یه روز که بیدار می شی می بینی که دیگه هیچ کدوم از اون چیزا رو نداری. اولش اهمیتی نمیدی و سعی می کنی خودت رو سرگرم کنی ولی مدام یاد اونا هستی و دلت می خواد دوباره همه چیز مثل قبل بشه پس سعی میکنی جبران کنی. می خوای تمام کارای گندت رو پاک کنی . ولی این اصلا اهمیتی نداره که چقدر سخت تلاش می کنی یا اینکه چقدر پشیمونی هیچ چیز مثل قبل نیست... نه ... هیچ چیز... فقط مثل کسی هستی که تو باتلاق دست و پا می زنه: هر چی بیشتر سعی میکنی بیشتر تو لجن فرو میری.

برای همین بود که تصمیم گرفتم یه کاری بکنم یه کاری که حداقل بفهمن... بفهمه که من وجود دارم .خودم رو کشتم!! هرچند که مرگ راه حل عجیبی برای اثبات وجود باشه. من اینکار رو کردم غافل از اینکه اون آدما به اضافه ی خیلی های دیگه منو یادشون میره. آخه همشون طلا رو جایگزین نقره کردن.
حالا بازم من هیچ کسی نیستم . هیچ چیزی بجز یه جسد٬ یه لاشه متعفن و بدبو که هر کسی هر جا دلش بخواد می اندازتش. من حالا بازم احساسی ندارم... جز رنج از نبودن!


Thursday, January 19, 2006

حسرت؟!!

خیره در حلقه های دود سیگار.
افکاری موهوم در سر.
رویایی پرورده در ذهن تا انتهای دور .
با هر حلقه رویایی گستاخ تر
...
پلکها بسته.
خاکستر بر جا.
لاشه در رویا.
تعفن در مشام.
داغی بر دل ... .

Tuesday, January 17, 2006

بدون عنوان

وقتی دوستت صاف صاف جلوت وایستاده و بهت پشت نمی کنه و تو از حرص خنجری رو که تو مشتت قایم کردی هی بیشتر فشار میدی خوب دوستت رو عوض کن الاغ!!!

(اینو یکی می گفت که نمی دونم کیه!!!)

Monday, January 16, 2006

کابوس

سرم بزرگ شده بود , بزرگ اندازه کدو. اینقدر بزرگ که دیگه کلاه برادرم که سرش به اندازه کدو بزرگ نیست, اندازم نمی شد. گردنم زیر سنگینی اش له می شد!
صدای راه رفتن یه نفر روی برف رو توی کله ام می شنیدم. همینطور که توی برفا قدم میزد اونقدر غرق خیالات خودش بود که حتا یه دونه پک هم به سیگار لای انگشتاش نزد. به گمانم داشت سعی می کرد یه خاطره ی دور یا خوابی رو که دیشب دیده بود بیاد بیاره. چهره اش از تاثیر افکارش فشرده شده بود. توی سرش هزار نفر داشتن با هم حرف می زدن که صداشون با صدای اون صدهزار نفری که توی سر من داشتن حرف میزدن قاطی می شد. چه آشوبی تو ی مغزم در جریان بود!
توی رختخواب غلط می زنم و سعی می کنم از ذهن اون آدم توی برفا بیام بیرون تا تازه بتونم از خواب خودم بیدار شم.
بی فایده است. دوباره پرت می شم وسط همون آشوب ,اینبار همه چیز تندتر اتفاق می افته. آدم توی خوابم اینقدر سریع روی مسیر دایره وارش راه میره که به سختی می شه صورتش رو دید. تو ذهنش صدای بوق ماشین ها هم به صداهای قبلی اضافه شده. از این همه شلوغی مغزم به مرز انفجار میرسه و برمیگردم تو خواب خودم که آدمه رو فقط بشه از پشت پنجره دید. نه ... اینجا رو هم نمی تونم تحمل کنم!
می خوام از اینهمه سردرگمی خلاص شم. سرم رو می کوبم به دیوار.
دوباره ... دوباره... محکم... محکم تر...

سکوت ...

هیچ صدایی از هیچ جا نمیاد...
برف آروم آروم همه چیز و همه کس رو زیر سفیدی خودش دفن کرده فقط سیگار خاکستر شده باقی مونده با لکه ی خون روی دیوار!!!

Sunday, January 15, 2006

خواب

دیگه حتا دلم نمی خواد خواب ببینم.
اینهمه رنج می کشی با سختی یه چیزی یه کسی رو فراموش کنی همون موقعی که فکر می کنی فراموش شده خوابش رو می بینی! اونم چه خوابی! خودش اینقدر آزارت نمی ده که خوابش!!!
کاش می شد آدم اصلا خواب نبینه.یا حداقل خواب هرچی رو دوست داشتی می دیدی و هرچی رو دوست نداشتی نه.
آخه خدای گنده ی من اینطوری که دیگه واسه آدم هیچ راه فراری نمی مونه .

Friday, January 13, 2006

آغاز

دو ساعتی بود که روی تخت افتاده بودم و زل زده بودم به سقف. نمی دونم به چی فکر می کردم. شاید چون به هیچی فکر می کردم، یادم نمونده. فقط حرکت مارپیچی یه مگس رو با نگاهم دنبال می کردم. مگسه نمی دونم چشم نداشت یا اینکه مخصوصآ چشماشو بسته بود که توی مسیر تکراریش چند بار خورد به سقف و صدای وز وزش قطع شد. ولی دوباره شروع کرد ... دوباره ... وز ... وز ... وز ... .
حالا دیگه داشتم به خودم فکر می کردم. به کارایی که باید انجام می دادم یا اینکه همیشه قصد انجامشون رو داشتم. ولی اونا رو به یه زمان دیگه موکول می کردم : بعد از امتحان ها ... بعد از تعطیلات ... بعد از مرگ !!
بلند شدم. توی تاریکی اتاق کورمال کورمال کلید چراغ رو پیدا کردم. اتاق روشن شد. کاغذ و قلم رو برداشتم و تمام کارایی رو که می خوام انجام بدم رو یادداشت کردم. شاید فکر کردم اگه از توی کله ام بیارمشون بیرون و بذارمشون جلوی چشمام، بیشتر توجه می کنم بهشون (مثل وقتایی که برنامه ی امتحان هام رو می چسبونم روی دیوار کنار تختم تا یادم نره که باید درس بخونم !).
داشتن یه وبلاگ هم یکی از اون چیزایی بود که مدت ها می خواستم، با اینکه داشتنش خیلی ساده بود، ولی هیچ کاری براش نمی کردم تا اینکه ... .
بگذریم ...
حالا من اینجام و یه دونه وبلاگ دارم واسه خود خودم. نمی دونم به کجا می رسه یا اینکه چیا توش می نویسم ولی امیدوارم خط خطی هام بهانه بشن برام تا از این آشفتگی درآم. خلاص شم.
همین ...