Thursday, January 26, 2006

کی؟ من؟!!


من؟!
من هیچ کسی نیستم. من گناهی ندارم. من اصلا نمی خواستم بیام اینجا. حتا اینو به اونایی هم که میخواستن بفرستنم بیرون٬ گفتم. گفتم که جای خوبی دارم. گفتم که راحتم و اصلا دلم نمی خواد جایی به این خوبی رو از دست بدم. راستش یه کم از وارد شدن به یه دنیای غریب می ترسیدم. جایی که بودم شاید خیس خون بود یا اینکه هیچ کسی رو بجز خودم نمی شناختم ولی هر چی بود بهتر از این بود که همه جا روشن باشه و همه ببینن که تو کی هستی یا اینکه چیکار داری می کنی. این همه آدم تو رو می شناسن و انتظار دارن که تو هم اونا رو بشناسی و اگه نشناسی کلی دلخور می شن و یه حرفایی می زنن که تو اصلا معنی هیچ کدومشون رو نمی دونی. بعد مجبوری اون حرفا رو یادبگیری یا حداقل حفظشون کنی چون اگه بخوای به بودنت با آدما ادامه بدی مجبوری و باید از این کلمه های بی معنی استفاده کنی تا ثابت کنی که تو هم از اونایی٬ هرچند که دلت نخواد از اونا باشی. بعد تو کم کم از این بازیا خوشت میاد یعنی معتادشون می شی. خب تو قبلا هیچ کس رو نمی شناختی و هیچ کس هم تو رو نمشناخت ولی حالا کلی آدم هستن که ... که... آهان ... دوستت دارن! حتا اگه تو ندونی دوست داشتن یعنی چی ولی چون کارای اونا رو تکرار می کنی اونا فکر می کنن که تو هم دوستشون داری!!! در حالی که اصلا هیچ چیز خاصی برای اونا تو وجود تو نیست. بازی به نظرت جالب تر میاد چون می بینی آدمایی که اصلا برات اهمیتی ندارن بهت توجه می کنن و کارایی رو می کنن که تو رو خوشحال کنه! اینجاست که نه تنها احساسی بهشون پیدا نمی کنی بلکه تصمیم می گیری تا از این همه حماقتشون استفاده کنی. نمی دونی چرا ولی یه چیزی توی ذهنت بهت می گه که باید به خودت فکر کنی . باید تا اونجایی که می شه از دیگران برای خودت استفاده کنی و تو هم این کار رو انجام می دی و کلی ازش لذت می بری. ماجرا همینطور ادامه پیدا می کنه. تا اینکه...
یه روز که بیدار می شی می بینی که دیگه هیچ کدوم از اون چیزا رو نداری. اولش اهمیتی نمیدی و سعی می کنی خودت رو سرگرم کنی ولی مدام یاد اونا هستی و دلت می خواد دوباره همه چیز مثل قبل بشه پس سعی میکنی جبران کنی. می خوای تمام کارای گندت رو پاک کنی . ولی این اصلا اهمیتی نداره که چقدر سخت تلاش می کنی یا اینکه چقدر پشیمونی هیچ چیز مثل قبل نیست... نه ... هیچ چیز... فقط مثل کسی هستی که تو باتلاق دست و پا می زنه: هر چی بیشتر سعی میکنی بیشتر تو لجن فرو میری.

برای همین بود که تصمیم گرفتم یه کاری بکنم یه کاری که حداقل بفهمن... بفهمه که من وجود دارم .خودم رو کشتم!! هرچند که مرگ راه حل عجیبی برای اثبات وجود باشه. من اینکار رو کردم غافل از اینکه اون آدما به اضافه ی خیلی های دیگه منو یادشون میره. آخه همشون طلا رو جایگزین نقره کردن.
حالا بازم من هیچ کسی نیستم . هیچ چیزی بجز یه جسد٬ یه لاشه متعفن و بدبو که هر کسی هر جا دلش بخواد می اندازتش. من حالا بازم احساسی ندارم... جز رنج از نبودن!