Friday, January 13, 2006

آغاز

دو ساعتی بود که روی تخت افتاده بودم و زل زده بودم به سقف. نمی دونم به چی فکر می کردم. شاید چون به هیچی فکر می کردم، یادم نمونده. فقط حرکت مارپیچی یه مگس رو با نگاهم دنبال می کردم. مگسه نمی دونم چشم نداشت یا اینکه مخصوصآ چشماشو بسته بود که توی مسیر تکراریش چند بار خورد به سقف و صدای وز وزش قطع شد. ولی دوباره شروع کرد ... دوباره ... وز ... وز ... وز ... .
حالا دیگه داشتم به خودم فکر می کردم. به کارایی که باید انجام می دادم یا اینکه همیشه قصد انجامشون رو داشتم. ولی اونا رو به یه زمان دیگه موکول می کردم : بعد از امتحان ها ... بعد از تعطیلات ... بعد از مرگ !!
بلند شدم. توی تاریکی اتاق کورمال کورمال کلید چراغ رو پیدا کردم. اتاق روشن شد. کاغذ و قلم رو برداشتم و تمام کارایی رو که می خوام انجام بدم رو یادداشت کردم. شاید فکر کردم اگه از توی کله ام بیارمشون بیرون و بذارمشون جلوی چشمام، بیشتر توجه می کنم بهشون (مثل وقتایی که برنامه ی امتحان هام رو می چسبونم روی دیوار کنار تختم تا یادم نره که باید درس بخونم !).
داشتن یه وبلاگ هم یکی از اون چیزایی بود که مدت ها می خواستم، با اینکه داشتنش خیلی ساده بود، ولی هیچ کاری براش نمی کردم تا اینکه ... .
بگذریم ...
حالا من اینجام و یه دونه وبلاگ دارم واسه خود خودم. نمی دونم به کجا می رسه یا اینکه چیا توش می نویسم ولی امیدوارم خط خطی هام بهانه بشن برام تا از این آشفتگی درآم. خلاص شم.
همین ...