Monday, June 30, 2008


دیوونه خونه س...
هرکی ضِرِ خودشو می زنه!
.
.
.
.

Saturday, June 28, 2008

بار دیگر ناسازگارم

..........................بی خواب، پرخاشگر، ستیزه جو
یک روز، کار می کنم
گویی حیوانی را شلاق می زنم، هر آنچه را که مقدس است دشنام می گویم..............
و یک صبح تا غروب به پشت می خوابم
................................ با ترانه ای کاهل بر لبانم، چون سیگاری نیفروخته
و این دیوانه ام می کند
.................... خود را نفرین می کنم، دلم به حال خودم می سوزد.
بار دیگر ناسازگارم
......................... بی خواب؛ پرخاشگر، ستیزه جو
این بار نیز در اشتباهم
دلیلی برای ناسازگاری ندارم
آنچه می کنم شرم آور است
.................. زشت است
اما گریزی نیست
..................... به تو حسادت می ورزم
مرا ببخش...

ناظم حکمت

Friday, June 27, 2008

کاش بارون می اومد!
شرشر بارون!
آخه...
تشنمه!
خیلی
تشنمه!


Thursday, June 26, 2008

بچه بشم بلندم کنی بچرخونی تو هوا که منم جیغای بنفش بکشم؟ یا میخ فرو کنم توی همه ی پریزای برق بعدش پرت بشم وسط اتاق بزنم زیر گریه بیای اشکامو پاک کنی بعد شب که میای یه دوچرخه برام بیاری که از دسته هاش نوارای رنگی آویزونه؟
یا مثلا هفت ساله بشم دیکته ام رو پنج بگیرم امضاتو قلابی بزنم توی دفترم، خانوم حامدی بخواد ازت بری مدرسه ، توام خجالت بکشی که همچین بچه ی دروغ گویی داری، اونوختش شب برات یه نامه ی غلط کردم گه خوردم بذارم زیر دسته کلیدت؟
بچه بشم که وقتی مامان فخری رفته بود هی زور بزنی بهم خوش بگذره که یادم نیفته مامان فخری رفته بعدش شب که دارم توی تختم گریه می کنم بشنوی و بفهمی که بیخود داشتی زور می زدی؟
هان؟
.
بچه می شم! بچه می شم که شبا زود خوابم ببره و نبینم اونقدر تنها شدی که جدول حل می کنی و پیش از اینکه عینکتو برداری نشسته روی مبل خوابت برده.
بچه می شم....

Wednesday, June 25, 2008

پاک کردن گذشته ی افراد باعث می شود که راحت تر بتوانند زنده گی یا هر اسم دیگری را که این چیز دارد، تحمل کنند.

.

زمان لرزه، کورت ونه گوت، صفحه 245

عمو مصطفی: اوضاع چطوره؟
نقره: اوضاع... خوبه! یعنی... همه چیز خوبه ها فقط من یه کم مرض دارم!
عمو مصطفی: پس خودتم می دونی!
نقره:...

Tuesday, June 24, 2008

ویلی، ویلی عزیزم تو هیچ وقت نفهمیدی مسئله هرگز بودن یا نبودن نیست، اجبارا همه هستند. مسئله فقط عادت بوده. عادت به اینکه باشی، عادت به اینکه دوست داشته بشی یا نشی، دوست داشته باشی یا نه،عادت به خونه، به مزه ی خوراکی ها، به بوی آدم ها، به دروغ ها به راست ها، به همه چیز؛ خوب ها، بدها، همه چیز، همه چیز.
.
آره عزیزم مسئله همیشه فقط عادت بوده!

Monday, June 23, 2008


نمی دانم چه مرگم شده، یک جور مرض شعله قلمکاری با ویروس نوستالژی امید، آزادی، رفاقت، وطن و اینجور مزخرفات گریبانگیرم شده است که با هر پخ گفتنی انگشتم می رود روی ماشه. پیش ترها همه چیز بهتر بود انگار؛ آدم ها همه قد بلند بودند، دیوارها کوتاه. همه چیز جور دیگری بود. نمی دانم ... آنقدرها هم که ادعا می کنم یادم نیست اما به این روزهایم/هایمان که فکر می کنم چیز دندان گیری به نظرم نمی آید که به دردسر ادامه اش بیارزد. کله ام پر از کلمات و حرف های قلمبه سلمبه است که رویم نمی شود اینجا بنویسمشان یا به کسی بگویم اما... نگرانم! من نگران رفقایم هستم. به گمانم تمام این کوچه های علی چپ بن بست باشند. آدم ها همه کوتوله شده اند و من به شدت نگران خودم /خودمان/همه مان هستم.

ابلهانه قهقهه می زنم. می پرسی که چرا امشب اینقدر می خندم... جوابی ندارم. آن شب/ امشب چیز بیشتری از مغزم نمی گذرد حتا اگر فروپاشی را خوب بازی کنم. زور می زنم نگرانی ام را غورت بدهم، می گویم:
به سلامتی لبخند!

Saturday, June 21, 2008

خیلی جنگیدم من . قسم می خورم . خیلی سعی کردم . خیلی خواستم . آدم ها به شدت خسته کننده اند . به شدت ناامید کننده . همه مان تحمل می شویم . همه مان تحمل می کنیم . همه مان خیال می کنیم زندگی . همه مان بدترین زشت ترین کریه ترین را - اگر ندیده ایم - تصور کرده ایم . بار ها ساخته ایم و حالمان بهم خورده است اما ساخته ایم . می دانیم اش اما باز می سازیم . همه مان مریضیم . همه مان کوتاه . همه مان کنار . همه مان می آییم . آدم ها خیلی وقت است که آدم نیستند . من آدم ندیده ام اما آدم نباید اینطور باشد . آدم ها شبیه بازی های کامپیوتری جدید به شدت ناامید کننده اند . از یک خطی که می گذری دیگر امتیاز بیشتری نمی گیرند . وحشتناک است . من خیلی سختم است .

+


مرض دارم، مرض دارم، مرض دارم، مرض دارم، مرض دارم، مرض دارم، مرض دارم، مرض دارم، مرض دارم، مرض دارم، مرض دارم، مرض دارم، مرض دارم، مرض دارم، مرض دارم، مرض دارم، مرض دارم، مرض دارم، مرض دارم، مرض دارم، مرض درام، مرض دارم، مرض دارم، مرض دارم، مرض دارم، مرض دارم، مرض دارم، مرض دارم، مرض دارم، مرض دارم، مرض دارم، مرض دارم، مرض دارم...


Friday, June 20, 2008

شاعر می گه:
Sara, oh Sara,
Glamorous nymph with an arrow and bow,
Sara, oh Sara,
Don't ever leave me, don't ever go

Thursday, June 19, 2008

بین دوستهای من رسم نیست وقتی هم رو می بینیم همدیگه رو بغل کنیم و همدیگه رو ببوسیم و محاله کسی متوجه باشه که چقدر جای این رسم بینمون خالیه!

***
بچه ایم. بچه ایم هممون. بیخود زور می زنیم ادای آدم بزرگ ها رو دربیاریم.

***
گرمم است. موهایم را سفت گره می زنم بالای سرم. فرقی ندارد، حرارت از صورتم بیرون می زند.
هیچ جا نیستم. از هپروت می نویسم...!

Wednesday, June 18, 2008

دلم می خواهد چیزی بنویسم اما نوشتنم نمی آید! راست تر که بگویم چیزی برای نوشتن ندارم، همینجوری الکی دکمه ها را فشار می دهم و کلمه ها همینجوری الکی تایپ می شوند. منظوری ندارم، دست خودم نیست، کلمه ها هم همینطور. کلمه هایم همه بی منظورند. آن فریاد ها توی سرم می پیچند و روزهای دیگری را با فریاد های بلند تر و ضربه های وحشیانه تر مجسم می کنم. می دانم که من هیچ کجای این فریادها و ضربه ها نبوده ام، نیستم اما چیزی درونم وول می خورد و گلویم سنگین می شود.
می دانم جو گیر شده ام. گفتم که منظوری ندارم، این ها را همینطوری می گویم که چیزی گفته باشم . کم کم عقده ای نمی شوم. کلا عرض می کنم!

پ.ن: چرا گول نخوردی؟ اصلا تو چرا گول نمی خوری؟

Monday, June 16, 2008

دلم می خواهد کسی برای دل من سه تار بزند
و دلم سه تار بزند
چه قدر دلم می خواهد که
........دلم بزند.


خواهران این تابستان، بیژن نجدی

احساس مانکن هایی رو دارم که سنشون رفته بالا و مدیر برنامه هاشون برای اولین بار بهشون میگه که کاری براشون نیست!
...
به نظرم وقتایی که آدم زیاد از خودش خوشش نمیاد اینجور چیزا طبیعیه!

Thursday, June 12, 2008

بعضی شبا هست که آدم هیچ کارش نمیآد جز اینکه بشینه هی ننه من غریبم کنه واسه خودش!
بعضی وقتا هست آدم دلش می خواد یکی ازش مواظبت کنه. دیگه لازم نباشه نگران هیچی باشه، فقط بدونه که یکی داره ازش مواظبت میکنه!
بعضی بغل ها هست آدم که میره توش دیگه نمی خواد بیاد بیرون. دلش می خواد همونجا بمونه ، آروم آروم نفس بکشه تا خوابش ببره...
بعضی وقتا هست که دخترونگی آدم بدجوری می زنه بالا!
.


استخون هات رو می فروشی به من؟
گاهی
میشه تا ابد
نگهشون داشت
بغلشون کرد

و زیر خاک خوابید
+

Wednesday, June 11, 2008


The damned have always a table to sit at, whereon they rest their elbows and support leaden weight of their brains. The damned are always sightless,gazing out at the world with blank orbs. The damned are always petrified, and in the center of their petrification is immeasurable emptiness. The damned have always the same excuse _
the loss of the beloved.
.
.
Henry Miller, Sexus page 489

Tuesday, June 10, 2008

خیابان کریمخان، اول ویلا توی پیاده رو فال حافظ می فروخت. مامان گلی را می گویم! مثل همان وقت هایی که همه را جمع می کرد دور خودش و قاطی خاطره هایی که از بچگی بابا محمد تعریف می کرد شعر می خواند و آواز می خواند و بلند بلند می خندید، نشسته بود و فال می فروخت به من و شما! از کنارش که رد شدم و گفتم که فال نمی خواهم، چشم غره ای رفت و ورویش را برگرداند. چند قدم که دور شدم لبخند گل و گشادی پهن شد روی لبم، برگشتم. محکم بغلش کردم و بلند بلند فریاد زدم: من تو رو فراموش نکردم! من تو رو فراموش نکردم!
...
با صدای هق هق خودم از خواب بیدار می شوم .
مامان گلی توی قاب عکس در حالیکه عمه ایران زر زرو را بغل کرده هنوز می خندد!
دور و برم یه چندین نفری هستن که دلم می خواد توی وسط وسط چشماشون نگاه کنم و بگم:
خفه شو!
.
.
.
.

Friday, June 06, 2008

فقط یک دوست معمولی اما خیلی عزیز

نمی دانم چرا همه مان در تلاشیم تا برای هر فرد و رابطه ای تعریفی دست و پا کنیم و بگوییم که وقتی تعریف فلان آدم و فلان رابطه فلان چیز شد پس فلان کارها را می شود با آن کرد و بقیه را نه. برای هر دوست جدیدی که پیدا می کنیم یک سری اطلاعات و شرایط خاص را می چپانیم توی یک کف دست مغز و اسمش را می گذاریم شناخت و حالا که ما به این سطح از شناخت از دوستی رسیده ایم انتظار می رود که رابطه ی بهتری داشته باشیم و در این رابطه چه با دوست هم جنس یا از آن جنس دیگر بسیار خوشحالتر باشیم اما عملا این به اصطلاح شناخت یکسری خط و مرز برای ما تعریف می کند که دوستی را به یک رابطه ی محدود تبدیل می کند که در آن هیچ کدام از افراد پایشان را از گلیم شناختشان بیرون نمی گذارند. دوست من چرا نمی شود دو نفر دوست غیر همجنس مثلا بروند دیسکو در یک شبی، مست و پاتیل برگردند، و به قول خارجی ها "اویلبل" هم باشند و کارشان به جایی نکشد؟ چرا یک پشتوانه ی فکری خیلی محکم (نه لزومن اخلاقی) نیاز دارد
و تازه اگر هم بکشد مگر چه اتفاق عظیم غریبی افتاده است؟! که بر فرض مثال اگر دونفر دوست معمولی باشند و چیزی بیشتری هم از رابطه ی دوستی شان نخواهند مگر نمی شود که حادثه در همان یک شب هم اتفاق بیفتد و صبح فردا دوستی شان را ادامه بدهند؟ خب به نظر من رخ دادن حادثه در آن شب مست و پاتیل یا هر شب دیگری یک رابطه ی دوستی معمولی را تبدیل به یک رابطه ی دوستی غیر معمولی از آن نوع دیگر نمی کند. آن دوستی دیگر در ذهن و احساس آدم است که شکل دیگر و خاص تری پیدا می کند و گرنه فلان کار را با فلان دوست کردن چیزی را در تعریف ذهنی آدم از آن رابطه عوض نمی کند مگر اینکه فرض کنیم با فلان کار معجزه ای در احساس انسان اتفاق می افتد و احساسش را از حس محبت معمولی به احساس عجیب و غریب غیر معمولی تبدیل می کند. اگر به قول تو آدم ها تکلیف خودشان را با دوستی هایشان بدانند و برایش تصمیم گرفته باشند که با کی و تا کجا حتما می توانند این را هم مشخص کنند که با کی و چطور!
نمی دانم شاید این مسئله ی دوستی همینجوری برای من زیادی حل شده است و شاید که حق با تو باشد، نمی دانم. اما می دانم که داشتن یه دوست خوب چه معمولی یا هر جور دیگرش چیزی است که همیشه ازآن تا مرز جنون خوشحال می شوم.


Tuesday, June 03, 2008

پله های لق لقوی نردبام شکسته دستهایش را به آسمان نمی رسانند و پنجه هایش آنقدر کشیده نمی شوند تا قدش به اندازه ی کافی برای گرفتن ستاره ها بلند باشد.
انگشتانش درد می گیرد، دستانش در خالی هوا معلق می مانند و اشک هایش سرازیر می شوند...
از ستاره ها جز تصویر ی تار در اندوه مردمکانش نماند.

Sunday, June 01, 2008

دیدین بعضیا آدمو زاپاس نگه می دارن؟!