Friday, June 06, 2008

فقط یک دوست معمولی اما خیلی عزیز

نمی دانم چرا همه مان در تلاشیم تا برای هر فرد و رابطه ای تعریفی دست و پا کنیم و بگوییم که وقتی تعریف فلان آدم و فلان رابطه فلان چیز شد پس فلان کارها را می شود با آن کرد و بقیه را نه. برای هر دوست جدیدی که پیدا می کنیم یک سری اطلاعات و شرایط خاص را می چپانیم توی یک کف دست مغز و اسمش را می گذاریم شناخت و حالا که ما به این سطح از شناخت از دوستی رسیده ایم انتظار می رود که رابطه ی بهتری داشته باشیم و در این رابطه چه با دوست هم جنس یا از آن جنس دیگر بسیار خوشحالتر باشیم اما عملا این به اصطلاح شناخت یکسری خط و مرز برای ما تعریف می کند که دوستی را به یک رابطه ی محدود تبدیل می کند که در آن هیچ کدام از افراد پایشان را از گلیم شناختشان بیرون نمی گذارند. دوست من چرا نمی شود دو نفر دوست غیر همجنس مثلا بروند دیسکو در یک شبی، مست و پاتیل برگردند، و به قول خارجی ها "اویلبل" هم باشند و کارشان به جایی نکشد؟ چرا یک پشتوانه ی فکری خیلی محکم (نه لزومن اخلاقی) نیاز دارد
و تازه اگر هم بکشد مگر چه اتفاق عظیم غریبی افتاده است؟! که بر فرض مثال اگر دونفر دوست معمولی باشند و چیزی بیشتری هم از رابطه ی دوستی شان نخواهند مگر نمی شود که حادثه در همان یک شب هم اتفاق بیفتد و صبح فردا دوستی شان را ادامه بدهند؟ خب به نظر من رخ دادن حادثه در آن شب مست و پاتیل یا هر شب دیگری یک رابطه ی دوستی معمولی را تبدیل به یک رابطه ی دوستی غیر معمولی از آن نوع دیگر نمی کند. آن دوستی دیگر در ذهن و احساس آدم است که شکل دیگر و خاص تری پیدا می کند و گرنه فلان کار را با فلان دوست کردن چیزی را در تعریف ذهنی آدم از آن رابطه عوض نمی کند مگر اینکه فرض کنیم با فلان کار معجزه ای در احساس انسان اتفاق می افتد و احساسش را از حس محبت معمولی به احساس عجیب و غریب غیر معمولی تبدیل می کند. اگر به قول تو آدم ها تکلیف خودشان را با دوستی هایشان بدانند و برایش تصمیم گرفته باشند که با کی و تا کجا حتما می توانند این را هم مشخص کنند که با کی و چطور!
نمی دانم شاید این مسئله ی دوستی همینجوری برای من زیادی حل شده است و شاید که حق با تو باشد، نمی دانم. اما می دانم که داشتن یه دوست خوب چه معمولی یا هر جور دیگرش چیزی است که همیشه ازآن تا مرز جنون خوشحال می شوم.