Monday, March 05, 2012


در باز شد و مورگان فریمن همونطور بلند قد و با کلاه، پیچیده توی بارونی خاکستریش از در اومد تو. بوی یاس دماغم رو پر کرد. همونطور که لبخند می زدم با خودم فکر کردم این ؟ اینجا؟ چرا بوی یاس آورده با خودش؟ نوشیدنیش رو که گذاشتم روی پیشخون لبخند زد. دهنش پر بود از دندونای طلا که با صدای تمیزی برق می زدن. سکه ها رو جیرینگی ریختم توی دخل اما صدای فلزی براق و طلایی قطع نمی شد. دونه های زرین دندوهای پیرمرد همینطور مثل تگرگ می ریختن روی پیشخون و می افتادن روی زمین اما پیرمرد از لبخند زدن دست بر نمی داشت. خم شدم دندونها رو جمع کردم و گرفتم سمت پیرمرد. دستم رو مشت کرد و گفت: نگهشون دار. باشه انعامت!
در رو که پشت سرش می بست دندونها رو ریختم توی لیوان انعامم و زیر لب گفتم باشه شاید یه وقتی به درد خورد.