Monday, March 28, 2011


من که زمانی بودم
حالا هستم
پس آن که بود کیست که دیگر نیست
و آن که نیست کیست که دیگر هست .

یدالله رویایی

غم انگیز است
من می خواهم خودم نباشم
من از خودم خوشم نمی آید
و این اولین بار است که نمی آید
من خودم را نمی بخشم
با خودم مهربانی نمی کنم
از خودم لذت نمی برم
ناراحت ام از کلمه ای که به من برگردد
از اسم هایم فراری ام
حس می کنم همه قبل از من به آرزو هایم رسیده اند
حس می کنم من آنقدر کند بوده ام
آنقدر چندش آور و حواس پرت
که دیگر هیچ روزی کسی به امید من بیدار نخواهد شد
که همه خواب می مانند از بس که نخواهند مرا ببیند
می خواهم خودم را جائی دفن کنم
جائی غیر مقدس
جائی پرت
جائی دور
جائی خالی و برهوت و بی نشان
می خواهم دوباره از نو من جدیدی شوم
دوباره از خودم نمایش های جدید نشان دهم
دوباره از خودم چیز های جالبی به اطرافم پخش کنم
و ببینم که آدم ها مدام عاشقم می شوند
و ببینم که من شیداوار به خط های مختلف
همه را انکار می کنم تا ادامه دار باشم
غم انگیز است
من می خواهم خودم نباشم



Sunday, March 20, 2011


...
Yet, we all need to escape. The hours are long and must be filled somehow until our death. And there's just not enough glory and excitement to go around. Things quickly get drab and deadly. We awaken in the morning, kick our feet out from under the sheets, place them on the floor and think, ah, shit, what now?
...

No, no. Who wants to be a gardener or taxi driver? Who wants to be a tax accountant? Weren't we all artists? Weren't our minds better than that? Better to suffer this way rather than the other. At least it looks better.


Hollywood/Charles Bukowski

Tuesday, March 15, 2011


یک چشم به هم زدن

همینطوری می شود یک سال
سه سال
ده سال
...
یک عمر



پاره... پوره
پوره... پاره


Monday, March 14, 2011

۱.
آدم ها هر کدام ضعف های خودشان را دارند. نمی توانی بهشان بگویی فکری ، رفتاری، مالیخولیایی را که دارند و آزارشان می دهد با بشکن شما بگذارند کنار.

۲.
همینطور که خم می شوم تا پوست های خیار را بریزم توی سطل زباله های طبیعی از ذهنم می گذرد که چی حالا؟ آشغال ها را با این وسواس به سه دسته ی جداگانه تقسیم می کنم،‌نمی دانم اصلن آیا واقعن فرقی می کند یا نه. یا مثلن اگر هم فرقی کند و اگر من به جداسازی مرض وارم ادامه ندهم زمین آشغالدانی می شود و گه می گیرد و بعد آدم های نمی دانم چندین سال دیگر زمین ندارند که تویش زنده گی کنند، چه فرقی به حال من خاهد داشت ؟
بر همگان واضح و مبرهن است که به جداسازی مرض وارم ادامه دارم می دهم.

۳.
رابطه داشتن کار بسیار بسیار خیلی سختی است. هر نوع رابطه ای با هر کسی. هیچ هم فرقی نمی کند. آدم هیچ وقت نمی فهمد تا کجای احساسش ذهنش را می تواند برای آن آدم بگوید. سختی اش آنجا هم هست که رابطه ها تعریف می شوند در ذهن آدم ها و اگر رابطه شان با تو برود توی یک دسته ای و حرفی بزنی یا رفتاری کنی که مال آن دسته نباشد از آن دسته می آیی بیرون و احتمالن در هیچ دسته ی دیگری هم نمی روی و لنگ در هوا می مانی و دهنت سرویس می شود. وقتی می گویند فلانی رابطه ها را بلد است مدیریت کند نمی فهمم یعنی چه . من بلد نیستم. رابطه داشتن با آدم ها سخت است و من این حرف ها حالیم نیست..

۴.
یک وجدان یا نمی دانم چه ی کوچکی در یک گوشه ای از مخ من هست که مرا می کشد اگر ته غذایم بماند، یک سیبی ته یخچال کپک بزند یا کلن هر چیزی که قابلیت مصرف شدن دارد دور ریخته شود. اینطور می شود که کمدم پر می شود از تکه کاغذهای ریز و درشت سفید و آنقدر به زور در شکمم می چپانم که یک وجدان کوچک دیگریم درد می گیرد. و اصلن نمی دانم این چه مرضی است که من دارم و یا چه چیز را می خاهم ثابت کنم.

۵.
آدم ها ضعف دارند. من... نمی توانم تصمیم هایم را بگیرم.



Saturday, March 05, 2011


زمان آدم ها را دگرگون می کند اما تصویری را که از ایشان داریم ثابت نگه می دارد. هیچ چیزی دردناک تر از این تضاد میان دگرگونی آدم ها و ثبات خاطره نیست.

در جستجوی زمان از دست رفته/ مارسل پروست

دچار افسرده گی بعد از تولد شده ام. مثل افسرده گی بعد از زایمان. انگار که خودم خودم را به دنیا آورده باشم. یکهو با خودم روبرو می شوم هر سال و تازه دوزاری ام می افتد که اوه! حالا با این توله ای که پس انداخته ام چه باید بکنم.

کار از کار گذشته است. گاهی ماهی ها هم مرده از آب گرفته می شوند.