Monday, March 14, 2011

۱.
آدم ها هر کدام ضعف های خودشان را دارند. نمی توانی بهشان بگویی فکری ، رفتاری، مالیخولیایی را که دارند و آزارشان می دهد با بشکن شما بگذارند کنار.

۲.
همینطور که خم می شوم تا پوست های خیار را بریزم توی سطل زباله های طبیعی از ذهنم می گذرد که چی حالا؟ آشغال ها را با این وسواس به سه دسته ی جداگانه تقسیم می کنم،‌نمی دانم اصلن آیا واقعن فرقی می کند یا نه. یا مثلن اگر هم فرقی کند و اگر من به جداسازی مرض وارم ادامه ندهم زمین آشغالدانی می شود و گه می گیرد و بعد آدم های نمی دانم چندین سال دیگر زمین ندارند که تویش زنده گی کنند، چه فرقی به حال من خاهد داشت ؟
بر همگان واضح و مبرهن است که به جداسازی مرض وارم ادامه دارم می دهم.

۳.
رابطه داشتن کار بسیار بسیار خیلی سختی است. هر نوع رابطه ای با هر کسی. هیچ هم فرقی نمی کند. آدم هیچ وقت نمی فهمد تا کجای احساسش ذهنش را می تواند برای آن آدم بگوید. سختی اش آنجا هم هست که رابطه ها تعریف می شوند در ذهن آدم ها و اگر رابطه شان با تو برود توی یک دسته ای و حرفی بزنی یا رفتاری کنی که مال آن دسته نباشد از آن دسته می آیی بیرون و احتمالن در هیچ دسته ی دیگری هم نمی روی و لنگ در هوا می مانی و دهنت سرویس می شود. وقتی می گویند فلانی رابطه ها را بلد است مدیریت کند نمی فهمم یعنی چه . من بلد نیستم. رابطه داشتن با آدم ها سخت است و من این حرف ها حالیم نیست..

۴.
یک وجدان یا نمی دانم چه ی کوچکی در یک گوشه ای از مخ من هست که مرا می کشد اگر ته غذایم بماند، یک سیبی ته یخچال کپک بزند یا کلن هر چیزی که قابلیت مصرف شدن دارد دور ریخته شود. اینطور می شود که کمدم پر می شود از تکه کاغذهای ریز و درشت سفید و آنقدر به زور در شکمم می چپانم که یک وجدان کوچک دیگریم درد می گیرد. و اصلن نمی دانم این چه مرضی است که من دارم و یا چه چیز را می خاهم ثابت کنم.

۵.
آدم ها ضعف دارند. من... نمی توانم تصمیم هایم را بگیرم.



No comments: