Monday, March 28, 2011


من که زمانی بودم
حالا هستم
پس آن که بود کیست که دیگر نیست
و آن که نیست کیست که دیگر هست .

یدالله رویایی

غم انگیز است
من می خواهم خودم نباشم
من از خودم خوشم نمی آید
و این اولین بار است که نمی آید
من خودم را نمی بخشم
با خودم مهربانی نمی کنم
از خودم لذت نمی برم
ناراحت ام از کلمه ای که به من برگردد
از اسم هایم فراری ام
حس می کنم همه قبل از من به آرزو هایم رسیده اند
حس می کنم من آنقدر کند بوده ام
آنقدر چندش آور و حواس پرت
که دیگر هیچ روزی کسی به امید من بیدار نخواهد شد
که همه خواب می مانند از بس که نخواهند مرا ببیند
می خواهم خودم را جائی دفن کنم
جائی غیر مقدس
جائی پرت
جائی دور
جائی خالی و برهوت و بی نشان
می خواهم دوباره از نو من جدیدی شوم
دوباره از خودم نمایش های جدید نشان دهم
دوباره از خودم چیز های جالبی به اطرافم پخش کنم
و ببینم که آدم ها مدام عاشقم می شوند
و ببینم که من شیداوار به خط های مختلف
همه را انکار می کنم تا ادامه دار باشم
غم انگیز است
من می خواهم خودم نباشم



1 comment:

dideh said...

بر دستانت مشتی ارزن بریز
در کوچه ها گام بزن
به میدان شهر برس
لبخند بزن
دست هایت را باز کن و
خودت باش
عاشقان از یک ذره
صد،هزار،صدهزار دلیل
برای دوست داشتن ات خواهند داشت
لبخند بزن و خودت باش