Wednesday, August 18, 2010

من که می خندیدم
خبر بد را هنوز نشنیده بودم.

Tuesday, August 03, 2010

بابا محمد من آدم لجبازی است. مثل من. یا من مثل او. دکتر نمی رود. سرما که می خورد یا هر ناخوشی دیگری که دارد گزینه ی دکتر برایش مطرح نیست. خودش یک چیزهایی را با هم قاطی می کند و می خورد. یا اصلن کاری نمی کند همینطوری صبر می کند ببیند ناخوشی خودش کی از رو می رود.

دو روز پیش با مامان حرف زده ام گفته که بابا چشمش دوباره شده کاسه ی خون، که اصلن سفیدی ندارد. قبل از آمدن من هم یک بار اینجوری شده بود. یک جور بدی می شود چشمش که اصلن فکر نمی کنی چشم است یا اگر هست چیزی می بیند. اما باز هم حاضر نبوده برود دکتر. که آخر سر غرغر های مامان و سروش بوده که راهی مطبش کرده. و الان منتظرند تا برگردد ببینند چه گفته.

دیروز بیدار که می شوم می خواهم زنگ بزنم ببینم دکتر چه گفته. بعد از صبحانه ببیرون می روم و به ساعت که نگاه می کنم دیگر برای زنگ زدن خیلی دیر شده است. با خودم می گویم فردا.

امروز زنگ می زنم خانه. کسی گوشی را برنمی دارد. صبر می کنم یکی دو ساعت بعد باز زنگ می زنم باز هم کسی جواب نمی دهد. در کسری از ثانیه تمام فکرهای وحشتناک از ذهنم می گذرد. شماره محل کار بابا محمد را می گیرم. گوشی را بر می دارد. صدایم را که می شنود با خوشحالی می گوید: سلام دختر خوشگلا گل باغا. (بابا محمد من آدم جدی ایست. وقتی اینطور خوشحالی اش از کلمه هایش بزند بیرون یعنی که خیلی خوشحال است که گذاشته تو هم این را بفهمی) می گوید قطع کنم که او زنگ بزند. قطع می کنم.

بغضم می ترکد.

زنگ که می زند بهش می گویم که دیزی را بار بگذارد که دارم می آیم که پز دیزی اش را داده ام.
غش غش می خندد.

Sunday, August 01, 2010

من اسمم سارا است. سارا قهرمانی. و این یعنی این که نمی توانم هیچ نقاش یا نویسنده یا هیچ آدم معروفی بشوم! اینجوری نگاهم نکنید که انگار دنبال بهانه می گردم، معلوم است که ادم باید اسمش فریدا باشد یا ویرجینیا باشد تا آينده ی روشنی در دنیای هنر ممکن شود. البته سارا هایی هم در این دنیای روشن وجود داشته اند اما اسم فامیل شان یا لوکاس بوده است یا حتما چیز دیگری بجز قهرمانی.
به نظرم سارا قهرمانی یکی از معمولی ترین اسم هایی است که یک آدمی توی دنیا می تواند داشته باشد. حتا جان اسمیت هم از آنجایی که شک اسم قلابی بودن را می اندازد توی کله ی آدم از اسم من برای کاره ای شدن بهتر است. آخر تصور کنید یک کسی اسمش سیلویا باشد فامیلیش هم بشود پلات. خب این آدم چه چاره ی دیگری دارد برای اینکه نویسنده ای، شاعری، نقاشی چیزی بشود؟ مطمئنم اگر اسمش مثلن مریم احمدی بود در بهترین حالت تایپیست نامه های اداری سردبیر بخش ادبی مجله نیویورکر می شد.
تازه به این معمولیت مشکل امضا را هم اضافه کنید. اصولن اسم چهار حرفی ای که نه نقطه ای دارد نه سرکشی نه قر و قمیشی برای تبدیل شدن به یک فرمی که مثلن بشود امضای آدم کلی با دردسر همراه است. در زبان انگلیسی هم یک جی اچ نخراشیده اول فامیلی آدم هست که هر زبان فارسی بسته ای را همان اول کار می رماند! (به قران راست می گویم ! اینجا هیچ کس فامیلی ام را نمی خواند)
ده دوازده سال پیش یک دختری توی مطب دندان پزشکی اسمش شیدا سرمست بود. همان موقع هم از ذهنم گذشته بود که آدم باید خیلی خوش بخت باشد که اسمش بشود شیدا سرمست.

حالا بیخود این چرندیات را تحویل من ندهید که آدم ها از اسم ها نابغه می سازند! محاله کسی نداند که یک اسم خوب و بدرد بخور دست اول که یاد آدم ها بماند بعد از ده دوازده سال، چقدر در نقاش بزرگی شدن مهم است. فقط تصور کنید پیکاسو اسمش علی احمدی نژاد بود، خودتان خواهید فهمید.