Monday, November 29, 2010


رنگ می بازد

کلن
.

Saturday, November 20, 2010


عمو رضا رفته ایران پدرش را ببیند. زنگ زده اند و گفته اند حالش خراب است و این یعنی اگر نیایی شاید دیگر نبینی اش. وحشتناک است که آدم برود مرگ بابایش را ببیند.
عمو محسن وقتی آمد شش ماه از مرگ مامانش گذشته بود. از این مرگ های لحظه ای بوده که آدم یک لحظه زنده است و بعد نیست. وحشتناک است که آدم نباشد مرگ مامانش را ببیند.
ترسناک تر از همه ی اینها انتظار خبر بدی است که با هر زنگ تلفن ساعت های عجیب در تن آدم می پیچد. موضوع بودن دیدن یا نبودن ندیدن نیست. موضوع نمی دانم چیست. آدم آنجا باشد یا نه به هر حال همه می میرند فرقش به گمانم این باشد که تا آنجایی کمتر به مرگشان فکر می کنی . اینجا آدم... دیوانه می شود.

Friday, November 12, 2010


همه مثل همند
احمق است اگر کسی فکر کند استثنایی وجود دارد.


Monday, November 01, 2010


چه ام شده باشد خوب است که دهانم باز شده باشد به حرف زدن؟ همین چند هزار کیلو متر فاصله کافیست؟ بهتر است باشد چون کافی هم نباشد می گویم...

دلم می خواست باز همان شب بود. می دانی کدام را می گویم. همان که از فردایش... بگذریم. داشتم می گفتم، می خواستم آن شب باشد که همانقدر مست باشم و حواصم باشد که همین یک شب را دارم و به هیچ جایم نباشد که تنها نیستیم و نترسم... آنوقت تمام رازهایم را برایت بگویم. حتا انهایی را که ندارم! رازهای خودم، مخم، تنم همه چیز،‌همه چیز...خالی می شدم و خالی شدن چقدر خوب است. آنوقت آفتاب که می زد آخیش ای می گفتم و دود می شدم.

نمی دانم. همین است دیگر. کاریش هم نمی شود کرد. یک چیزی که می گذرد دیگر گذشته. نباید برای تکرارش زور زد. یادآوری کردنش فقط خیالش را خط می اندازد.
حالا از ما که گذشت اما تو بگو بلخره نزدیک بودیم یا کجا؟