Sunday, October 28, 2007

ساکت. بسه. چرا گریه می کنی احمق؟! خودت برای اینکه آبنبات ها رو در بیاری موهات رو قیچی کردی. خود خودت. تو مسئولیت گل ات رو قبول نکردی. خودت تجیر نزاشتی براش خودت آبش ندادی. زور نزن که با اشک هات همه چیز رو درست کنی. عطرآگینت می کرد دلت رو روشن می کرد اصلا نباید ازش فرار می کردی. اما خب دیگه ... تو خام تر ازاون بودی که راه دوست داشتن رو بدونی. حالا ساکت. خفه. نمی خوام صدات رو بشنوم. از دست گریه ها و نمی دونم گفتن هات خسته شدم. تو چند تا کرم شب پره و تحمل نکردی که بتونی هوای آزاد بخوری.

بسه. ساکت. لال!

Wednesday, October 24, 2007

اطلاع ثانوی!!!

دلم می خواست اینقدر عاشق چشمهای آدم ها نبودم و اینقدر نمی خواستم که از چشم های آدم ها فرار کنم! میشه هرچیزی رو از چشم های آدم ها خوند. میشه دید که ازت بدشون میاد، میشه دید که باورت می کنن یا نه، میشه محبت احساس کرد از چشم هاشون ... که لزوما همه ی این دریافت ها واقعیت نداره و غیر واقعی بودن این آخری بدتر از همه است. شاید اصلا چشم های آدم چیزی نمی خوان بگن، مثل همه ی فیزیک اون آدم، مثل دست. نگاه کردن هم یه چیزی مثل دست دادن. شاید چون اصولا من آدم خیالبافی ام تو چشم های آدم ها چیز هایی رو می بینم که دلم میخواد ... یا نمی خواد. ولی وقتی نگاه آدم ها برق می زنه توی دلم قند آب میشه، اونقدر ذوق می کنم که چشمام رو می دزدم و وقتی دوباره برگردونم نگاهه رفته.

فکر می کنم آدم های خیال بافی مثل من اساسا باید کور باشن! با این مخ رویا پردازشون دیگه چشم احتیاج ندارن!

Saturday, October 20, 2007

تا اطلاع ثانوی از تمام عناصر ذکور موجود روی این کره ی خاکی حالم بهم می خوره!

Wednesday, October 17, 2007

نفرستادم. کارم رو نفرستادم. نفرستادم. بهانه آوردم یا کارم به درد نمی خورد یا هر چی ، آقاجون من کارم رو نفرستادم. لجبازی کردم؟! با چی یا با کی؟ نفرستادم کارم رو. یه بینال طراحی دیگه هم بدون کار من برگزار میشه.
اوه جامعه هنری ایران شانس کشف چه استعداد خارق العاده ای رو بازم از دست داد.!

طفلک ها!!!

Tuesday, October 16, 2007

خداوندا!!!
هیچ بنده ی بدبختی را به دیدن South Park معتاد نکن!.
آمین

Monday, October 15, 2007

مرحم بدست تو ما را
مجروح می گذاری...

Sunday, October 14, 2007

پیش از آنکه به تنهایی خود پناه برم
از دیگران شکوه آغاز می کنم
فریاد می کشم که ترکم کردند
چرا از خود نمی پرسم
کسی را دارم که احساسم را
اندیشه و رویایم را، زنده گی ام را
با او قسمت کنم؟
آغاز جدا سری شاید از دیگران نبود.
.
................ مارگوت بیکل

Thursday, October 11, 2007

Gustav Klimt
Hope II
1907/08

Sunday, October 07, 2007

يعضی چيزها در ما نمی گنجد پس کوچک می شود که جا بشود از ارزش می افتد بالا می آوريم . با مزه تلخ دهانمان ٬ به همه چیز چنگ می زنیم تا جلو ضعف را بگیریم . درها مدام باز و بسته می شوند اما هیچ چیزی آنقدر خوب نیست که کافی باشد . هیچ چیز آنقدر کافی که خوب . ضعف ادامه دارد . بعضی ها با ضعف کنار می آیند . بعضی ها با ضعف دعوا می کنند اما نیروی زیادی مصرف نمی کنند فقط همه چیز را به یک دعوای توافقی مزمن تبدیل می کنند . بعضی ها می جنگند و هی ضعف بیشتر می شود . می جنگند و بیشتر بالا می آورند می جنگند و هرچه دارند از دست می دهند . دیر می فهمیم که باید بزرگ شویم . دیر ضعف را جدی میگیریم . مدام حس می کنیم که چیزی باید باشد مثل جانوری که با دو بار تکان دست دور شود یا مثل بادبادکی که هر وقت نخواستی سر بند را توی دستت شل می کنی و به باد می دهی اش اما ضعف مثل آبی که نفوذ می کند در تک تک محفظه های اسفنج در ما فرو می رود . جلویش را نمیگیریم و به خودمان که می آییم مرده ایم . گفتم که دیر می فهمیم که باید بزرگ شویم .
.
.
پ.ن: خیلی عجیبه که آدم ذهن خودشو تو شب یه روز بارونی از نوشته های یه کس دیگه جمع و جور کنه!
جواب را اشتباه گفته ام. می خواهد که دوباره تکرار کنم. هول شده ام و جواب اشتباه را بارها و بارها تکرار می کنم. به من نزدیک می شود و سرم را میان دستهایش می گیرد. آرام می شوم و جواب درست را براحتی و بدون تپه تته به زبان می آورم.
...
اینطور است که اولین معجزه اش اتفاق می افتد!

Saturday, October 06, 2007

خوش خیالی یعنی اون وقتی که فکر کنی اگه نباشی بعضی آدما، فقط بعضی آدما دلشون برات تنگ میشه. بعد یه مدت نباشی و برگردی ببینی اصلا نفهمیدن که نبودی!
.

Thursday, October 04, 2007

این آبنبات ها را اگر می شد از لای موهایم دربیاورم، آنوقت می توانستم دهان هردومان را شیرین کنم. زردها مال من، نارنجی ها مال تو
یکی من
یکی تو
یکی من
یکی تو
یکی من
یکی...

Tuesday, October 02, 2007

تیک تیک تی تی تیک تیک تی تیک.... ( صدای ضربه های عصای سفید روی سنگفرش)
ا ی ی ی ی ی ی ی ی... ( صدای ترمز ماشین و کشیده شدن لاستیک روی آسفالت)
اووووووو... مگه کوری گوساله؟! ( صدای راننده ی عصبانی)
تیک تی تیک تی تی تیک تیک تیک... ( صدای ضربه های عصای سفید روی سنگفرش)
دووووووووووپ... ( صدای برخورد سر مرد نابینا با داربست توی پیاده رو)
هاهاها هوهو هی هی هی... (صدای خنده ی دو مرد نشسته بر موتور سیکلت)
... (صدای مرد نابینا)