Sunday, October 29, 2006

آبان هشتادو پنج / روز ششم

یه حمید رضا اومده تو کلاسمون خیلی خداست! همون جلسه ی اولی که به رسم کلاس نشوندیمش روی صندلی داغ و بستیمش به سوالای جورواجور دستگیرمون شد که طرف به این ساده گیا مقر نمیاد. یکی اون وسطا ازش پرسید تو توی زندگیت کیو از همه بیشتر تحسین می کنی و بهش احترام میذاری؟ گفت بابام. گفتیم به به چه بچه ی خوب و ... این بود پرسیدیم خب چرا؟ جواب داد:
what ever i have in my life is because of my dad: my money and honey!!

پ.ن: چیزای زیادی بود که می خواستم راجع به این عضو جدید بگم اما الان دیگه حال ندارم باشه برای دفعه ی بعد. تازه من قراربوده آدم خوبی باشم!!
پ.ن2: می گم...چیزه... حمیدرضا تو که احیانا اینجا رو نمی خونی؟... می خونی؟

Monday, October 16, 2006

آرزوهای بزرگ!!!

توی زندگی آدم یه لحظه هایی هست که دلت میخواد دهنت رو تا اونجایی که می تونی باز کنی و با تمام وجودت یه گاز گنده به یه چیزبرگر پرملات بزنی!!

Saturday, October 07, 2006

آقا شاپور


آقا شاپور یه راننده ی اتوبوسه.
آقا شاپور مسافرا رو از یه شهر می بره به یه شهر دیگه.
این بار مسافرای آقا شاپور دخترای ترگل ورگل پر سر و صدان.
آقا شاپور هرازچندگاهی اونا رو از توی آینه نگاه می کنه.
دخترا می گن آقا شاپور هیزه.
دخترا با خنده از اتوبوس پیاده میشن.
آقا شاپور هم میره خونش.
...
در رو که باز می کنه صدای خنده ی دخترا رو توی تاریکی اتاق می شنوه.
دستش رو برای پیدا کردن کلید چراغ روی دیوار می کشه.
کلید رو میزنه.
روشنایی لامپ همه ی خنده ها رو توی خودش غرق می کنه.
دست آقا شاپور از دیوار کنده میشه و بی حرکت آویزون می مونه کنارش.
آقا شاپور روی زانو می افته.
سایه ی آقا شاپور روی دیوار می لرزه.
آقا شاپور بازم تنهاست.