Wednesday, September 13, 2006

همیشه همان...


...
و چنین است و بود
که کتاب لغت نیز
به بازجویان سپرده شد
تا هر واژه را که معنایی داشت
به بند کشند
و واژه گان بی آرش را
به شاعران بگذارند.
و واژه ها
به گنه کار و بی گناه
تقسیم شد٬
به آزاده و بی معنی
سیاسی و بی معنی
نمادین و بی معنی
ناروا و بی معنی.
و شاعران
از بی آرش ترین الفاظ
چندان گناه واژه تراشیدند
که بازجویان به تنگ آمده
شیوه دیگر کردند٬
و از آن پس
سخن گفتن
نفس جنایت شد
.

Friday, September 08, 2006

شصت و هفتمین تابستان


باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد٬
که مادران سیاه پوش
- داغداران زیباترین فرزندان آفتاب و باد-
هنوز از سجاده ها سر
برنگرفته اند!

Monday, September 04, 2006

رزا

نگاه می کرد.
می خندید.
زندگی زیبا بود.
صندلی را با رویاهایش می رقصاند. پایه ی صندلی کوچک با هر حرکتش ناله ای از درد می کشید. صندلی اهمیتی نداشت. او بود و آرزوهای دور و دراز. او بود و هزاران عشق در پیش رو با عاشقی های بسیار. چیزی از "نه" نمی دانست. "هرگز"ها را نمی فهمید.

صندلی هنوز ناله می کرد. خنده های دخترک را نمی فهمید. رویاهایش را نمی دانست. تنها وزن او را بر شانه اش تحمل می کرد. سنگینی رویاهای نیامده را نمی دانست پس رقص را بهم زد.
صندلی افتاد.
...
صدای شکستن خنده فضا را پر کرد. چشمان دخترک به سفیدی سقف خیره ماند. نگاهش از هر رویایی خالی شد.
صندلی ناله نمی کرد.
دختر نمی خندید.
زندگی هنوز زیبا بود...
اگر زندگی می بود!!!