Saturday, February 28, 2009

تمام روز زیر باران بوده ام. به اتاقم که می رسم تن سنگینم را روی تخت می اندازم و از پنجره بیرون را نگاه می کنم و حالاست که می بینمش. می بینمش که ارام آرام از آن تپه ی کوچک پایین می آید و با هر پلک زدنی به من نزدیک تر می شود. چشم ازش برنمی دارم. لبخند می زنم. می پذیرمش که مهمان امشب و فردای امسال و باقی سالهایم باشد.
من در را به رویش باز می کنم و پذیرایی اش می کنم حتا اگر تو بگویی جمع کنیم این تریپ دپرشن این روز را.
.
.
.

تمام روز زیر باران بوده ام. به اتاقم که می رسم تن سنگینم را روی تخت می اندازم و از پنجره

Friday, February 27, 2009

داخلی- میهمانی آیدا
چراغ ها خاموش است. میهمان ها لول درحال رقص

واهیک: من رقص بلد نیستم.
من: مهم نیست که.
واهیک: اما تو چقدر خوب می رقصی. خیلی قشنگ می رقصی.
من: - لبخند-

داخلی- میهمانی آیدا
پانزده دقیقه بعد

واهیک: من الکی تکون می خورم اما تو چه خوب می رقصی. خیلی قشنگ می رقصی.
ساره: -لبخند-
.
.
.

Wednesday, February 25, 2009

چند بار نوشته باشم و پاک کرده باشم خوب است؟ کلمه ها از دستم فرار می کنند و هیچ پیدایشان نمی کنم. همه چیز خیلی... نمی دانم چطوری اما یک طوری است. یک طوری که انگار یک جای کار حسابی لنگ است. به گمانم باید می شد که همه چیز یک جور دیگری باشد، نه اینقدر تند و نه آنقدر کند. یک روال منطقی تری می داشت.
فقط اگر خدای خلاق تری می داشتیم ...شاید راهی پیدا می شد.

می دانم مثل نخ های کوبلن گره خورده مامان فخری بی سرو ته نوشته ام/ می نویسم اما بیست و پنج سالگی نزدیک می شود و انگار که همه چیز را گذاشته باشند روی دور تند بجز من که در مکثی طولانی به روزهایم فکر می کنم.

پ.ن: تو را ست می گفتی، بیست و پنج سالگی گه ترین سنی است که یک انسان می تواند داشته باشد. حق با تو بود.
.
.


Tuesday, February 24, 2009

دارم به این فکر می کنم که شاید منم باید بچه مو سقط کنم!
.
.
.

Monday, February 23, 2009

کاش سیاره رو اونجور که باید مرتب می کردی. آتشفشانای فعال رو پاک و دوده گیری می کردی، آتشفشان که پاک باشه مرتب و یه هوا میسوزه یهو الو نمیز نه. بائوبارو ریشه کن می کردی لااقل قبل رفتن!
اما خب آدم کف دستشو که بو نکرده.
.
.
.

Wednesday, February 18, 2009

چه فرق می کند تقویم وقتی
شنبه ها، جمعه
یکشنبه ها، جمعه
دوشنبه ها، جمعه
سه شنبه ها، جمعه
چهارشنبه ها، جمعه
پنج شنبه ها، جمعه
جمعه ها، جمعه.
.
.
.

Wednesday, February 11, 2009

اگر همه ی ما می توانستیم دست به اعتصاب بزنیم و از ته دل هرگونه علاقه ای را به دانستن این که همسایه مان چه می کند، رد و انکار کنیم، شاید زندگی بهتری پدید می آمد. شاید می آموختیم که چگونه بدون تلفن و رادیو و روزنامه، بدون هرگونه ماشین، بدون کارخانه، بدون کارگاه، بدون معدن، بدون مواد منفجره، بدون ناوهای جنگی، بدون سیاستمدار، بدون حقوقدان، بدون کنسرو، بدون ابزار،حتا بدون تیغ یا سلوفون یا سیگار یا پول زندگی کنیم. این رویایی پوچ و ناممکن است، می دانم.
آدمیان تنها برای شرایط بهتر کار، مزد بیشتر، امکان های بهتر برای اینکه چیزی بشوند غیر از آنچه هستند، اعتصاب می کنند.

هنری میلر/ پیکره ماروسی
.
.
.

Friday, February 06, 2009

نه که فکر کنی خیلی خوابم میادها. فقط حال سرمای اونور پتو رو ندارم. نه سرماشو نه بقیه ی آشغالاشو.
.
.
.

Thursday, February 05, 2009


چقد طولانین این شبا.
اصن نمیگذرن.
.
.
.

Monday, February 02, 2009


قیچی که فرو می ره توی موهات همینطور که حلقه حلقه میریزن پایین از وزن سرت کم میشه. هی سبک سبک سبکتر میشه تا اونجا که دیگه اخساسش نمی کنی
روز بخیر!
منوی امروز ما تومور مغزی، ام اس و ایست قلبی. دوتای اول بخاطر مدت طولانیشون ارزون ترند اما باید بگم ما برای ام اس خدمات ویژه مادام العمر برای متقاضیامون درنظر گرفتیم ولی خب می دونید که ایست قلبی هم سریع تره هم راحت تره هم پکیج کاملیه. چه دردسریه بیخود!
البته بازم سلیقه ی شما برای ما شرطه.
خب... حالا چی بدم خدمتتون؟!
.
.
.