یک.
حالا شانزده روز است که تهرانم. همه چیز کماکان همان است که بود بجز هوا که این روزهایش عالیست. مامان ها برایم غذاهای خوشمزه می پزند، باباها بستنی و گوجه سبز می خرند و دوستانم ... هستند. یک چیزی اما انگار جایش خالیست. یک چیزی که نمی توانم توضیحش بدهم. یک جوری است که انگار دارم عکس های توی آلبوم را نگاه می کنم از دیدن آدم های تو عکس خوشحال می شوم، لبخند می زنم اما دستم را که دراز می کنم بهشان نمی رسد. باید به دست کشیدن روی پلاستیک نازک عکس ها قناعت کنم.
سیر نمی شوم.
دو.
ندارد.
حالا شانزده روز است که تهرانم. همه چیز کماکان همان است که بود بجز هوا که این روزهایش عالیست. مامان ها برایم غذاهای خوشمزه می پزند، باباها بستنی و گوجه سبز می خرند و دوستانم ... هستند. یک چیزی اما انگار جایش خالیست. یک چیزی که نمی توانم توضیحش بدهم. یک جوری است که انگار دارم عکس های توی آلبوم را نگاه می کنم از دیدن آدم های تو عکس خوشحال می شوم، لبخند می زنم اما دستم را که دراز می کنم بهشان نمی رسد. باید به دست کشیدن روی پلاستیک نازک عکس ها قناعت کنم.
سیر نمی شوم.
دو.
ندارد.
No comments:
Post a Comment