Tuesday, July 14, 2009
عمو مصطفی عزیزم
با من از تصمیم حرف زدید، از «خواستن توانستن است»، با من از ترس حرف زدید. من کلمات شما را باور دارم. ترس را هم. من ترسیدم. من می ترسم. از این گم شده گی و پیدا نشده گی. من می دانستم. یا فکر می کردم که می دانم. حالا هیچ ندارم و هیچ نمی دانم. من از آنها هم ترسیدم. از آن چشمهای منجمد پر نفرت که با اشاره ای، مثل سگ های گرسنه به جانمان افتادند. از آینده از گذشته