Tuesday, October 09, 2012

بیست و شش مه دوهزار و هشت


همه مان دوستی، دوستی هایی داشته ایم/ داریم که ارزششان را می دانستیم/می دانیم. گاهی شده که گذشته ایم از دوستی هایمان بدون اینکه حتا متوجه شده باشیم و بعد بازگشته ایم و دلمان بدجوری سوخته است از دیگر نداشتن شان. بعضی از این گذشتن ها وقت ِ بازگشت آنقدرها هم دلمان را نمی سوزاند اما بعضی دیگر وقتی بی هوا عکسی را می بینی، جایی از آدم هست که بدجوری می سوزد. نمی دانی این فاصله لعنتی از کجا خودش را برداشت آورد به زور چپاند این وسط که هفته ها همینطوری برای خودشان بگذرند بی آنکه خبر داشته باشیم که آن دیگری در چه حالیست.
می دانی... دلم برای آن روزهای دوستیمان تنگ شده است و حالا نمی دانم این را چطور بگویم. الکی جمله می سازم و خودم هم لا به لای کلماتم گم می شوم! دلم می خواست دوباره تولدت بود،تلو تلو خوران کادویت را می دادم، دستت را می گذاشتی روی شانه ام و پیشانی ام را می بوسیدی. می خواستم باز هم در کنج آن کافه ی خالی با دیوارهای شیشه ای بنشینیم و چار کلمه حرف بزنیم یا چه میدانم باز هم دلت برایم تنگ می شد!
نمی دانم که می شود باز هم همدیگر را دوست داشته باشیم؟ یا اینکه باید بگذارم همه چیز همینطور بگذرد و آن روزهای رابطه مان را هم جز خاطرات خوب حساب کنم و کج لبخند بزنم و بروم پی کارم. کاش بیایی آن قرار لعنتی را بگذاریم مقادیری مزخرف ببافیم شاید که دیگر هی از توی خوابم بهت زنگ نزنم . بیا آن قرار کوفتی را بگذاریم دلم برایت خیلی زیاد تنگ شده.
از پشت تلفن هم که داد بزنی "ضر نزن!" فرقی ندارد، من
دلم
برایت
تنگ شده
خان داداش!
.
.

No comments: