Wednesday, December 19, 2007

من گریه ام بی صداست. اشکهایم می افتد و آب دماغم جاری می شود و چشم هایم هی سرخ تر. مامان فخری هم می داند که گریه ام بی صداست، گاهی که هق هق می شنود از پشت در، بی قرار می شود، در را باز می کند، چشمهای نگران مهربانش را به من می دوزد و هزار چیز مهربانانه ی زیبا را در تنم می ریزد. می پرسد که " گریه از برای چیست؟" هیچ نمی گویم. چه بگویم ؟! مامان فخری خیلی مهربان است. نگرانش کرده ام و شرمنده می شوم. طفلک خیلی غصه ی دختر دیوانه اش را می خورد. از خودم بدم می آِید، آن چشمها برای نگرانی نیست. لیوان آبی می آورد و روی میز می گذارد. بدون گفتن کلامی در را آهسته می بندد. مامان فخری خیلی مهربان است.