Monday, December 10, 2007

نمی دانم باز این کدام مرضم است که عود کرده. اینقدر مغزم را با الکل تراپی و زمان تراپی و دوست تراپی و سفرتراپی وهزار جور کوفت تراپی دیگر وصله پینه کرده ام ،این بار دیگر جا برای سوراخ سوزن و کوک زدن ندارد. همین طور ولش کرده ام به امان خدا خودش برود یک فکری به حال خودش بکند. دیگر کاری از دست من برنمی آید. لول شده ام، بی دلیل می خندم. بیخیالم. بیخیالم. بیخیال. منتظر جرقه ای هستم تا بزنم زیر میز و کافه را بهم بریزم. کافه را بهم بریزم و بروم بندرعباس گم و گور شوم تا بعدها نامه ام از جایی برسد که زنده ام یا مرده. به جاده که فکر می کنم پوستم می لرزد و تنم پر می کشد و می خورد به در و دیوار اتاقم. کلید کجاست؟ کلیدم را بده!