Wednesday, December 12, 2007

من باردارم! من این روزها با احتیاط قدم بر می دارم مبادا درونم صدمه ببیند. دیگر پله ها را دو تا یکی نمی کنم، هرپله را آهسته می شمرم. کسی را داخل اتوبوس هل نمی دهم، زنها بلند می شوند تا صندلی اشان را به من تعارف کنند. شکم بزرگم همه را با من مهربان کرده است. بر تنم دست می کشم و از هیجان می میرم. من می توانم با این قدم های آهسته تمام جهان را دور بزنم. می توانم لم بدهم روی صندلی حصیری مادربزرگ و کتابی را دست بگیرم که قبل از خواندن حتا یک خطش در رویاهایم غرق شده ام.می توانم پرواز کنم. می توانم بمیرم. من باردارم! من این درد را،این تردید را ، این شوق راباردارم. من باردار هزار چیز یواشکی و هیجان های جور واجورم. این تردید به من راه فرار را نشان می دهد. این درد، این درد نفس گیر به من جسارت خواهد داد. من با این هیجان پرواز خواهم کرد. با اتوبوس قراضه تعاونی شماره چهارده می روم، با اتوبوسی پرواز می کنم که راننده اش عزیز آقا باشد تا کتش را که بوی عرق و چربی و دنیاهای ناشناخته می دهد روی پاهایم بیاندازد و در ایستگاهی پیاده می شوم که هیچ کس در انتظارم نیست و هیچ کس منتظر تولد یواشکی هایم هم. خوشحالم. می دانم روزی فارغ خواهم شد و درد و تردید و هیجانها و یواشکی هایم را بزرگ خواهم کرد. من خوشحالم.