Saturday, December 01, 2007

از خواب مزخرف دیگری بیدار می شوم. سعی می کنم به چیزهای خوب فکر کنم. سعی می کنم لبخند بزنم و احساس حماقت نکنم. لبخند بزنم و به چشمهایت فکر نکنم، لبخند بزنم و نیاندیشم به دخترکانی که با تو رقصیده اند که من هرگز از آنها نخواهم بود. نیاندیشم به بازوهایت که تن لرزانم را در خود پنهان کرد. سعی می کنم لبخند بزنم و به رد انگشتانت روی صورتم فکر نکنم. سعی می کنم به چشمهای خیست فکر نکنم تا نگاهم خیس نشود. من سعی می کنم من سعی می کنم سعی می کنم....

من دارم سعی می کنم دلتنگت نشوم و حواسم پرت باشد و می مکم این انار ترک خورده را و خسته می شوم و از نفس می افتم و همچنان تشنه می مانم. کثافت؟! آره من کثافتم. چه اهمیتی دارد؟ من کثافتم و لبخند می زنم و حسودی می کنم و لبخند می زنم و به تمام این چرندیات فکر می کنم و از دلتنگی له می شوم و لبخند می زنم و از هر لبخندم کرور کرور حماقت می بارد. چه اهمیتی دارد!