Saturday, July 07, 2007

گاهی یه احساساتی هست که نه می تونی توضیح بدی٬ نه بنویسی٬ نه حتا درکشو ن کنی! ته ته وجودت یه سوراخ باز میشه که هر چقدر سعی کنی پر نمیشه.
احساس من به شما از همین دسته است. یه حس عمیق دوستی٬ یه عشق عجیب که نمی تونم درکش کنم توی من برای شما هست. نمی دونم واقعا چرا٬ چطور٬ ولی هست. شما یکی از دو نفری هستین که اندوهتون وجودم رو پاره می کنه و نمی تونم چشماتون رو مثل امروز ببینم. دلم میخواست می تونستم اونقدر توی بغلم نگهتون دارم تا حس کنم حداقل کمی حس بهتری دارین. دلم میخواست میشد تمام حسم٬ هر چی که که از شادی توی وجودم باقی مونده رو از لابه لای عضلاتم بهتون منتقل کنم. اونقدر محکم توی بغلم فشارتون بدم تا هرچی اندوه توی قلبتون هست از بین بره. اما افسوس...
امشب باز هم مثل سه شب گذشته شما در غم خودتون باقی خواهید موند و من...
.
.
پ.ن: نمی دونم نوشتن این چیزا چه اهمیتی داره وقتی مطمئنم که هرگز نخواهید خوند اینهم باشه به حساب همه ی چرندیات دیوانه وار قبلیم. چه اهمیتی داره؟!