Thursday, July 12, 2007

به آینه نگاه می کنم٬ چیزی درش نمی بینم. خودکار برمی دارم٬ چیزی برای نوشتن ندارم. لاکهای سیاهم را می جوم. تلفن زنگ می خورد گوشی را برمی دارم کسی را که صحبتش می کنم نمی شناسم. سرم به طرز عجیبی سبک شده. وجود چیزی را درونش احساس نمی کنم. در میان مردم قدم می زنم٬ چهره هاشان همه شبیه هم است. نمی توانم تشخیص شان دهم. دهانم را برای درخواست یک نخ سیگار باز می کنم٬ چیزی جز آوای ناشناسی از آن خارج نمی شود. من چم شده؟ هیچ نمی فهمم. به هیچ شکل و صورتی هم توانایی توضیحش را ندارم. حس می کنم معتاد شده ام. انگار سالهاست که اعتیاد داشته ام...

هیچ نمی فهمم چم شده اما به گمانم انگلیسی اش می شود:!I’m totally fucked up