Monday, July 09, 2007

«بعضی وقتها حال و احساس خودم را نمی فهمم. مثلا نمی دانم احساسم به خان دایی اسمش چیست؟ چیزی شبیه علاقه ی دختری به پدرش؟ دوستی؟ احترام؟ ترحم؟ اشتیاق؟ اندوه؟ هیچ کدام از اینها نبود. حتا آمیزه ای از تمام اینها هم نبود فقط. چیزی بود فراتر از همه ی این ها. احساسی بی نام که فقط مخصوص ما دو تا. خودمان دوتا. خوب که فکرش را می کنم می بینم حتا احساسم به محسن هم یک احساس مبهم و بی نام است.»
................................................................................................. نام ها و سایه ها , محمد رحیم اخوت
.

روزهایم پر شده اند از این احساسهای بی نام. پر از آدمهایی که احساس خودم را به آنها نمی فهم. حس ها یی که فقط مخصوص ما دوتا است. زنده گی ام پر شده از این حس های دوتا دوتا که نام هیچ کدام را نمی دانم. نمی فهمم دوستشان دارم؟ برایم قابل احترامند؟ سرگرمم می کنند؟ عاشقشان شده ام؟ نمی دانم. نمی فهمم. بین حسهای درهم و برهم دست و پا میزنم و تنها چیزی که نمی فهمم و می دانم دلتنگی گاه و بی گاهم است برای همه ی این آدم ها ی نزدیک و دور و اشکهایم که با پخی سرازیر می شو
ند!