Sunday, July 22, 2007

این قلب دیگر مال من نیست!
بیشتر از من رشد کرده و دیگر نمی توانم وزنش را تحمل کنم. سیزده ساله که بودم تپش هایش را به سادگی تحمل می کردم اما حالا ده سال از آن زمان گذشته و هر ضربانش می تواند قفسه ی سینه ام را درهم فرو ریزد. حس می کنم آنقدر بزرگ شده که تمام سینه ام را پر کرده و جایی برای خرت و پرت های دیگرم باقی نگذاشته است. نگاهش می کنم، حتا از روی لباس هم حرکتش پیداست. با سرخوشی کودکانه ای به ضربه هایش گوش می دهم و می گذارم آوازش را تا به آخر بخواند حتا اگر تمام استخوانهایم را بشکند. من آماده ام که ورونیکای دیگری باشم
!