Thursday, July 19, 2007


ماراتن این ترم لعنتی ام تموم شد! امروزهیچ چیزی از کلاسها نموند به جز یک خروار کاغذ مچاله شده و چسب کاغذی های روی دیوارای خراب شده، صندلی های به هم ریخته و آقا موسای خسته که همه ی این آشفتگی ها رو مثل روز اول کنه.

حالا تابستون مثل یه لشکر مورچه ی ریز زیر پوستم وول می خوره! بوی خنکی باد کولر و بیخیال تا ظهر رو تخت افتادن و خیال بافتن میاد! بوی شیرین هندوانه، بوی استخر ، بوی بی خیالی، بی خیالی، بی خیالی... حیف که دیگه گنده شدم و نمیشه تا جیغ مامان فخری تو کوچه ولو بود!