Sunday, September 30, 2007

خسته ام می کنند. خسته ام می کند اینهمه فاصله. خسته ام می کند دو ساعت وقت که تلف می شود تا برسم به کلاسهای خالی بی استاد. خسته ام می کنند همکلاسی هایی که بدون دانستن حداقل ها هر مزخرفی را به زبان می آورند تا کنف کنند استاد مفلوک بینوا را! توان تحمل ندارم. باورم نمی شود این سالهایی که گذشت را در کنار هم در یک کلاس نشسته باشیم و دستمان به خون هم آلوده نشده باشد! نمی فهمم چرا این اولین صبح ابری پاییز صدای اراجیفشان مغزم را می ساید و صدای ساییده شدن، صدای اره در جمجمه ام می پیچد و فریادم تا پشت لبهای بسته ام می رسد و دوباره برمی گردد. چقدر خسته ام، یا فرسوده ام یا در حال تجزیه. دماغم می خارد، می ترسم عطسه کنم و فروبریزم.
خسته ام می کنند، خسته شان می کنم، خسته ایم. چقدر راه باقی مانده تا بفهمم کیستم و زنده گی من کجاست؟!
.
پاییز هشتادوشش روزهفتم
کلاس شماره 1 تجزیه و تحلیل آثار هنرهای تجسمی