Monday, September 17, 2007

وقتی دبیرستانی بودم هر روز صبح زود میدون بین خونه تا مدرسه رو با صدای سوت زدن یه کسی قدم می زدم. یه کسی بود که آدم فکر می کرد از بیست سال قبل جا مونده. ظاهرش با موهای فلفل نمکی که روی گوشها بلند بود و سبیل دسته دوچرخه ای شبیه عکسای بیست٬ سی سالگی بابا محمد بود. شلوار تنگ پاچه گشاد با یه شالگردن خاکستری کهنه و یه کیف مشکی که به زور خودشو از شونش آویزون نگه داشته بود٬ آدم رو یاد فیلمهای قبل از انقلاب می انداخت. هر روز بر خلاف جهت من میدون رو میومد بالا و غرق تو دنیای خودش با سوت آهنگهای غمگین می زد و من چقدر دیوونه ی شنیدن اون صدا بودم! هر روز خیلی زودتر از زمان لازم میومدم بیرون تا سر همون ساعت از میدون ردشم وبتونم صدای سوت زدن اون آدم رو بشنوم. سه سال هر روز با اون سوت زدن ها می رفتم تو رویاهای خودم و تا برسم به مدرسه سیصد بار عاشق و فارغ شده بودم... تا اینکه یه روز٬ دیگه صدای سوت زدنش رو نشنیدم! قدم هام رو آهسته کردم و هی راه رو کش دادم تا شاید ... اما نه اون روز نه هیچ روز دیگه ای نیومد٬ نه خودش نه صدای سوتش.
مو ضوع برای پنج شش سال فراموش شده بود تا اینکه چند شب پیش که با عجله داشتم از توی میدون رد می شدم صدای سوتش میخکوبم کرد. باورم نمی شد که بعد از این همه مدت اون برگشته. صدا صدای خودش بود ولی این بار آهنگ غریبی رو می زد. برگشتم و با نگاهم اطراف رو دنبالش گشتم ولی نبود٬ فقط صدای محزون سوتش میومد. فکر کردم که شاید خیالاتی شده ام٬ که هر کسی ممکنه بشینه توی میدون و سوت بزنه ولی مطمئن بودم که هیچ کس دیگه ای نمی تونست با صدای سوتش خاطرات من رو اینطور انگولک کنه. اون شب با یه لبخند گل گشاد روی لبم رفتم خونه و تا ساعتها به اون صدا فکر می کردم به صدایی که برای من فقط یه صدای معمولی نبود صدای صبح های زود سه سال از مهمترین سالهای زندگیم بود...
و فردای اون شب وقتی منتظر تاکسی بودم یهو ظاهر شد. با همون شکل و شمایل قدیمی اش که فقط یه کم قدیمی تر شده بود و سفیدی های موهاش سیاهی ها رو توی خودشون خفه کرده بودن. تاکسی اومد با یه لبخند جادویی در رو باز کرد و نگه داشت تا من سوار شم٬ در رو بست و در نگاه خیره ی من ناپدید شد.