Thursday, November 08, 2007

من چاقویم را میدهم به تو. بیا بگیر. من جراتش را ندارم، اما مطمئنم که تو، هم جراتش را داری و هم قدرتش را. میدانم که داری. بیا، بگیرش اصلا نترس. به اندازه ی کافی تیز هست، با یک حرکت می توانی گلویم را پاره کنی، بیخ تا بیخ. می توانی گلویم را ببری و این چیز عظیم حجیم را که نمی دانم چیست و دارد خفه ام می کند برداری. من خودم نمی توانم ببینمش، فقط سنگینی تحمل ناپذیرش را احساس می کنم. بیا ... بیا بگیرش، تو می توانی من را از این عذاب نجات بدهی. می توانی این حس خفگی وحشتناک را در بیاوری و به دورترین نقطه ی دنیا پرتاب کنی. بیا... بیا چاقویم را بگیر. بیا ... می دانم که می توانی. مطمئنم که می توانی، فقط کافیست که بخواهی... بگیر... چاقویم را می دهم به تو...