Friday, November 16, 2007

چه ام می شود که رازهایم را می گویم؟ چه می شود که سرسری از پاسخ هیچ سوالی نمی گذرم؟ بعضی چیزها باید همان تو بمانند، بمانند و آنقدر کهنه شوند که دیگر به یاد نیایند جز با کج لبخندی. رازهایی که چشم های دیگری را اشک آلود کنند باید دفن شوند. خفه شوند و هرگز گفته و شنیده نشوند. نمی دانم. شاید این یکبار است فقط، فقط همین یکبار که بگویم، خالی کنم تمام حماقت ها، خوشحالی ها کثافت ها و هر چیز دیگری که دارم. نمی دانم، شاید فقط همین یکبار است که می گویم و پشیمان نمی شوم... یا می شوم. نمی دانم نمی دانم. نمی خواهم که بدانم، فقط همین یکبار...