Sunday, August 19, 2007

ساعت حدود هفت عصر بود. هفت عصر یک روز ابری پاییزی. از پله های کوتاه خانه ام در کوچه ای باریک بالا می رفتم. پیرمردی با پالتوی کهنه شبیه دور گردان داستانهای تواین لباسم را کشید و آینده ام را که با مرگ بر اثر سقوط پایان می گیرد پیش بینی کرد.
از جایم می پرم. چشمان را باز می کنم. تنم عرق کرده و قلبم به تندی سینه ی سنگینم را بالا و پایین می برد. وقتی اتاقم را تشخیص می دهم دوباره چشمانم را می بندم.
در اطرافم هیچ نمی بینم. در خالی آزار دهنده ای گیر کرده ام. درونم تلاطمی است. پر از" سخنان ناگفته و حرکات ناکرده" ام اما به شدت خود را ناتوان از هر گونه بیانی می یابم. نه قلمی دارم برای تصویر و نه آرشه ای برای کشیدن روی تارهای نزار. تنها خود را میان خطوط نوشتهایی می یابم که خود آنها را ننوشته ام.
تمام نیرویم را جمع می کنم تا فریاد بزنم: آه... من هیچ نیستم!
.
اما صدایی در گلو ندارم!