Friday, June 26, 2009


سعی می کنم بخوابم. چشمانم را بسته نگه می دارم. فکر می کنم که خوابم برده باشد اما تمام صداها را می شنوم. تلفن زنگ می خورد، مامان فخری در اتاق را با سر و صدا باز می کند و می بندد، دختر بچه عنتر همسایه جیغ می کشد...

چشمانم را باز می کنم. خسته ام. زانوها و بقیه مفاصلم به شدت درد می کند، پشتم خواب رفته. نیم ساعت بیشتر نگذشته.