Saturday, May 02, 2009

تنم از عرق خیس است. پتو را کنار که می زنم بوی نا مشامم را پر می کند. چیزی توی قلبم وول می خورد و در تنم پخش می شود. وارد دستهایم می شود تا نوک انگشتانم می رود. خودش را تا پاهایم تاسر زانوهایم می کشاند و همانجا یخ می زند. بی حرکت دراز کشیده ام. قطره ی عرق از گوشم روی بالش می چکد. دلم می جوشد می جوشد و سر نمی رود. حباب های هوا از سینه ام بیرون می زنند ... پغ... و صدایشان را کسی نمی شنود... پغ... چه خالی بی پایانی!
.
.
.

1 comment:

pouya said...

"زندگی همینه...
از آفتاب لذت ببر"و....و
...
اینو یه روز یه کسی به یه ولگرد گفت